راز

داستان راز


اسم من سميه هست و ١٨ سالمه امروز ميخوام داستان جالب زندگي خودمو براتون تعريف كنم. مامان و باباي من اصالتا اهل اهواز هستن و بابام كارمند شركت نفت بوده اما از ٨ سالگي به دليل كار بابام اومديم تهران و ساكن تهران هستيم. تنها كسي كه از خانواده ما تهران زندگي مكنن داييم و زن داييم هستن. بابام و داييم از بچگي با هم دوست صميمي بودن و هردو با هم كارمند شركت نفت بودن تا اينكه بابام عاشق و دلباخته خواهر دوستش ميشه يعني مامان من و با هم ازدواج ميكنن كه حاصل اين عشق به دنيا اومدن من بود. بعد از به دنيا اومدن من مامان و بابام ديگه بچه دار نشدن و من شدم يكي يدونه خونمون. داييم هم بعد از مدتي انتقالي ميگيره به تهرون و با يك خانم جذاب تهروني آشنا ميشه و با هم ازدواج ميكنن. بعد از چند سال به پيشنهاد داييم باباي من هم انتقالي ميگيره و مياد به تهران. زن دايي من يه خانم سفيد و تپلي و جذاب تهروني بود و پسر داييم هم كه به مامانش رفته بود يه پسر تپل خيليييي خوشگل و سفيد بود به اسم اميرحسين كه از من ١٠ سال كوچكتر بود و ٨ سال بيشتر نداشت. منم كه بيشتر شبيه مامانم بودم يه دختر سبزه قد بلند با ابروهاي كشيده و چشمهاي درشت و هيكل خوب و با اينكه ١٨ سال بيشتر نداشتم مثل دختراي ٢٥ ساله قد بلند و خوش هيكل و جذاب بودم. بابام اكثر اوقات اعزام ميشد به ماموريت به شهرهاي ديگه و دايي و زن داييم هم هردو شاغل بودن به همين دليل اكثر اوقات اميرحسين خونه ما بود.

من از زماني كه اومديم تهران كم كم متوجه شدم كه بي هيچ دليل خاصي به پا علاقه زيادي دارم و به مرور زمان كه بزرگتر شدم اين حس من قوي تر شد و بعد از مدتي فهميدم كه به كتك زدن پاها علاقه بيشتري دارم اما خيلي خيلي از اين موضوع خجالت ميكشيدم و ميترسيدم با كسي دربارش صحبت كنم. فقط گاهي دربارش سرچ ميكردم و فيلم و عكس داخل اينترنت ميديدم گاهي هم دزدكي به پاهاي بقيه خيره ميشدم و دستمو ميزدم به پاهاشون و تو خيالاتم ساعت ها به كف پاهاشون شلاق ميزدم.

داستان ما ازونجايي شروع شد كه متوجه شدم اميرحسين پسر دايي خوشگل من فقط صورت خوشگل و با نمكي نداره بلكه پاهاي سفيد و جذابي هم داره. پاهايي سفيد با انگشت هاي خوش فرم و كف پاي صورتي جذاب. گاهي ساعت ها بهشون خيره ميشدم و دزدكي به بهونه هاي مختلف بهشون دست ميزدم. هميشه يكي از آرزوهام اين بود كه برم و پاهاشو غرق در بوسه كنم اما افسوس كه بيش از حد ميترسيدم و هيچ وقت جراتشو نداشتم تا اينكه…

يه روز وقتي از مدرسه اومدم خونه قبل از اينكه مثل هميشه بپرم تو اتاقم مامانم صدام زد و بهم گفتم دخترم حواستو جمع كن در اتاقتو آروم باز و بسته كن اميرحسين تو اتاقت خوابيده بيدارش نكن بذار بخوابه. منم گفتم چشم و رفتم تو اتاقم در رو آهسته باز كردم خواستم در رو آهسته ببندم كه نگام افتاد به پاهاي اميرحسين.. پاهاي كوچولو و خوشگلش بهم چشمك ميزد اولش خواستم بي تفاوت باشم اما نميشد.

 كولمو گذاشتم يه گوشه و بدون اينكه لباسامو عوض كنم يواش يواش اومدم كنار پاهاش اولش يكم ترسيده بودم كه ممكنه بيدار بشه اما وقتي با دستم يكم تكونش دادم فهميدم خواب خوابه و به اين راحتي ها بيدار نميشه يكم دل و جرات پيدا كردم و زانو زدم كنارش. آروم آروم لبامو به پاهاش نزديك كردم و يه بوس كوچيك از كف پاش كردم كه ديدم همچنان در خواب عميقه… دل و جراتم بيشتر شد شروع كردم به بوس كردن دونه دونه انگشتاش..، چندين بار كنار پاهاش نفس عميق كشيدم تا بوي پاهاشو حس كنم حتي يكي دوبار زبونمو زدم كف پاش كم نفس هام داشت تند ميشد و داغ شده بودم. بريده بريده نفس ميكشيدم دلم ميخواست با تمام وجود پاهاشو ليس بزنم كه يهو نگام افتاد به صورتش… لب هاي درشت و خوشگل اميرحسين دلمو برد… باورم نميشد كه با اين سنم دارم اينجوري به يه پسر بچه نگاه ميكنم. تو دلم به خودم فحش ميدادم و كلي عذاب وجدان داشتم اما… به حدي داغ شده بودم كه اصلا متوجه رفتارم نبودم. بي اختيار رفتم و يه بوسه آروم از لباش گرفتم. پچه طفل معصوم غرق خواب بود و اصلا متوجه نميشد. يه بار ديگه لباشو بوسيدم. باورم نميشد كه به همين سادگي دارم عاشق يه بچه كوچيك ميشم دلم ميخواست ميشد يجوري فلكش كنم فكر فلك كردنش باعث ميشد بدنم مور مور بشه براي آخرين بار لبشو بوسدم خيلي آروم زمزمه كردم: كاش ميتونستم پاهاتو فلك كنم عشق من…

- ديگه چي……

صداي مامانم بود. يه لحظه برگشتم ديدم مامانم پشت سرم وايساده و داره منو نگاه ميكنه… از ترس بي اختيار يه جيغ بنفش كشيدم… طفلك اميرحسين هم از خواب پريد و شروع كرد به جيغ زدن…

اصلا حواسم نبود كه در رو نبستم و مامانم هم اومده بالاي سرم و متوجهش نشده بودم…. نميدونم از كجاشو ديده بود… خشكم زده بود و رنگم مثل گچ سفيد شده بود… نميدونستم چي بگم… اون لحظه دلم ميخواست آب بشم برم توي زمين…

مامانم هم همينجور متعجب و با چشمهاي خيره زل زده بود به من و هيچي نميگفت… فقط نگام ميكرد

يهو اميرحسين زد محكم زد تو بازو گفت: چرا جيغ ميزني خر… ترسيدم… و شروع كرد به گريه كردن

مامانم رفت جلو و لپشو ماچ كرد گفت نترس عمه جون چيزي نشده بيا بريم ناهار بخوريم… بلند شو عزيزدل عمه بيا بريم دست و صورتت رو بشورم… گريه نكن پسرم

دست اميرحسين رو گرفت و بدون اينكه چيزي بهم بگه رفتن بيرون

من كه تو شوك مونده بودم و نميدونستم چيكار كنم. بي اختيار اشكام گلوله گلوله ميومد… هي به خودم فحش و لعنت ميفرستادم كه دوباره مامانم اومد تو اتاق گفت: سميه مامان تو نمياي ناهار؟!! بلندشو لباساتو عوض كن… يه آبي به سر و صورتت بزن بيا ناهار بخور… بلندشو دخترم گريه نكن…. بلندشو

جوري حرف زد انگار كه هيچي نديده و نشنيده اصلا هيچي به روم نياورد

همينجور گيج و مات رفتم سر ميز ناهار با بي ميلي يكم ناهار خوردم اما مامانم طوري عادي رفتار ميكرد كه انگار اتفاقي نيوفتاده با خودم گفتم حتما وقتي اميرحسين بره دعوام ميكنه… شايد جلوي اون نميخواد چيزي بگه اما عصر داييم اومد دنبال اميرحسين و رفتن خونشون ولي بازم هم مامانم چيزي نميگفت و كاملا عادي رفتار ميكرد

داشتم ديوونه ميشدم شب تا نزديكاي صبح خواب نرفتم… همش به اين فكر ميكردم كه مامانم چه فكري دربارم ميكنه… تا صبح همش بدون صدا اشك ريختم و غصه خوردم…

فردا صبح جمعه بود و من تا ظهر خواب بودم وقتي بيدار شدم مامان داشت ناهار درست ميكرد. رفتم داخل آشپزخونه

- به سلام تنبل خانم… چقدر ميخوابي!!!

- سلام

- تا ناهار آماده ميشه چيزي نميخوري عزيز دلم؟!

- نه ممنون مامان

دوباره سكوت و انگار كه اتفاقي نيوفتاده تصميم گرفتم خودم حرفي بزنم

- مامان

- جانم عزيزم

- ببخشيد..!!

- واسه چي دخترم؟!

- خودتون ميدونيد واسه چي!!

رو كرد بهم و با يه لبخند بهم گفت:

- واسه اينكه ميخواستي اميرحسين رو فلك كني؟!

- نخييير 

- پس حتما واسه اينكه لباشو بوس كردي…!

از خجالت سرخ شدم و بلند گفتم:

- مامااااااان

- آهان ببخشيد پس حتما واسه اينكه پاهاشو ليس ميزدي

و زد زير خنده

حرصم گرفته بود گفتم

- مامان اذيتم نكن… گفتم كه ببخشيد… خودم به اندازه كافي ناراحت هستم 

- باشه بخشيدمت

و با شيطنتي كه توي چهرش موج ميزد بهم لبخند زد

- همين؟!!! بخشيدي؟!! واقعا؟ اصلا مهم نيست واست كه چيكار كردم؟!!!

- خب پيش مياد ديگه… حالا تو هم اينقدر بزرگش نكن… اتفاقي نيوفتاده كه عزيزم… فقط دفعه بعدي يه پسر همسن و سال خودت پيدا كن خوشگل خانم 

- ماااااااامااااااااااننننن

- مامانو كوفت عزيزم…

- قول ميدي به كسي نگي؟!! بين خودمون بمونه

- گفتم ميبخشمت اما نگفتم كه به كسي نميگم

- وااا مامان به كي ميخواي بگي؟؟! اذيت نكن ديگه

رو كرد بهم و با لبخند شيطنت آميز گفت:

- نميدونم شايد به بابات…. نه … شايد به زن دايي… ميگم دخترم پاهاي اميرحسين ليس زده بعدش هم بهش گفت عشقمممممممم ميخوام فلكت كنم

- واااا مامان داري مسخرم ميكني؟!

- نخيرم كاملا جدي هستم

- مامان تو رو خدا شوخي رو بذار كنار جدي هستم!!! من از ديشب تا الان كلي استرس داشتم…

- خب الان ميگي چيكار كنم قند عسل مامان

- مامان من بچه نيستم اينجوري باهام صحبت نكن

- چجوري صحبت كنم؟!

- نميدونم… دعوام كن… بزنم… من اگر جاي تو بودم…

- چيكار ميكردي؟

- نميدونم…!

- خب حالا كه جاي من نيستي.. منم كه گفتم بخشيدمت

- قول ندادي به كسي نگي

- اوه اوه همينجوري مفتي كه نميشه

- چيكار كنم؟…. ظرف ها رو تا يه ماه ميشورم

- نچ

- خونه رو تا يه ماه تميز ميكنم

- نچ

- پس چيييييي؟

- بايد تنبيه بشي

- چه تنبيهي؟

- فلك

درسته كه تا حالا دوست داشتم بقيه رو فلك كنم ولي تا حالا به فلك شدن خودم فكر نكرده بودم.. وقتي مامان اين حرفو زد بدنم مورمور شد يكمم داغ شدم و با تعجب گفتم:

- فلللللكككك؟!

- بله… تو ميخواستي بچه رو فلك كني حالابه جاش يه نفر ديگه فلك ميشه… منم در عوضش قول ميدم رازت بين خودمون بمونه

با اينكه احساس ميكردم فلك شدن دردش خيلي زياده ولي بدم نميومد امتحانش كنم… ولي از دردش هم ميترسيدم با اينحال خودمو محكم گرفتم با حالت مغرورانه گفتم:

- باشه قبول

- خب پس من تا زير گاز رو خاموش ميكنم برو از تو كمد كمربند بابات رو بيار و از تو انباري هم ميله بارفيكس رو بيار… چندتا روسري كهنه هم بيار واسه بستن پاها

- باشه الان ميارم

رفتم از تو كمد بابام يكي از كمربندهاشو برداشتم با اينكه كلي كمربند از انواع مختلف داشت اما يكي از كلفت هاشو انتخاب كردم. همچنان از دردش ميترسيدم اما با اين حال دلم ميخواست حالا كه فرصتش پيش اومده واقعي باشه و دردش زياد باشه

ميله بارفيكس رو بين چارچوب در محكم كردم و منتظر موندم تا مامان بياد

مامان هم طي اين فرصت رفته بود لباساشو عوض كرده بود و يه تاپ و يدونه دامن كه تا ساق پاهاش ميرسيد رو پوشيده بود.

- چرا لباساتو عوض كردي مامان

- آخه موقع فلك بايد لباسم مناسب باشه

- خب من آماده ام… شروع كنيم؟

- مطمئني دخترم

- بله

- باشه عزيزم پس من ميرم ميخوابم و تو بيا پاهامو ببند

- وااا چرا تو ميخوابي؟!! مگه تو قراره فلك بشي؟

- من كه نگفتم كي فلك بشه

- چرا حالا تو ميخواي فلك بشي؟

- آخه خوشم مياد كه فلك بشم

داشتتم شاخ درمياوردم. اصلا فكرشو هم نميكردم

- ببين دخترم راستشو بخواي منم مثل تو ازينكار خوشم مياد هميشه دلم ميخواست بابات يا يه نفر ديگه منو فلك كنه اما هيچوقت روم نشده به كسي بگم… تا اينكه ديروز تورو اونجوري ديدم… اولش نميخواستم به روت بيارم آخه خودم حستو درك ميكنم اما خودت اومدي بحثو پيش كشيدي

نميدونستم چي بگم… حالا داستان يكم واسم قابل هضم شده بود… تازه فهميدم كه من چقدر شبيه مامانم هستم

- ببين دخترم من قول دادم رازت رو به كسي نگم ولي تو هم بايد همين قولو بهم بدي… باشه؟

تا حالا هيچوقت به مامانم ايتقدر دقت نكرده بودم. مامانم مثل من قد بلند با ابروهاي كموني وچشمهاي درشت يه زن جاافتاده سبزه بود با اينكه ٤٠ سالي داشت اما هنوز بدن خوش هيكل و جذابي داشت با ساق پاي خوش فرم و سبزه… نگام افتاد به پاهاش پاهاي تراش خورده و جذابي داشت و با اون انگشتاي كشيده و جذابش كه خودنمايي ميكردن جلو من.. خيره شده بودم به پاهاش در حدي داغ شده بودم كه احساس ميكردم گوش هام داره سرخ ميشه

- كجايي دختر؟ سر قرارمون هستيم يا نه؟

 يه لحظه به خودم اومدم. باورم نميشد دارم اينكارو ميكنم. قيافمو جدي گرفتم كمربندي كه دست بود رو بردم بالا و محكم زدم كنار ساق پاش

پاشو بي اختيار كشيد….

- آيييييييي

با حالت جدي گفتم:

- يالا برو بگير بخواب ميخوام فلكت كنم

- آفرين اينجوري دوست دارم… جدي… بدون رحم…. دلت واسم نسوزه ها كاملا جدي بزن

يكي ديگه محكم زدم كنار ساق پاش

- اوففففف چقد محكم ميزني

- يالا گفتم برو بخواب 

- باشه چشم

رفت به پشت دراز كشيد و پاهاشو گذاشت رو ميله بارفيكس منم رفتم و پاهاشو محكم بستم به ميله

اومدم عقب وايسادم پاهاش فوق العاده بود باورم نميشد كه بلاخره دارم همچين پاهاي جذابي رو فلك ميكنم 

گفتم ١٠٠ ضربه شلاق بخاطر اينكه منو خوب تربيت نكردي ميخوري و ٢٠ ضربه بخاطر اينكه قبل از فلك لاك نزدي اگر پاهات رو هم تكون بدي ٢٠ ضربه اضافه تر ميخوري و هر ضربه شلاق رو ميشماري

- واقعاااا ١٢٠ ضربه… فكر نميكني خيليه؟! مگه قبل از فلك بايد لاك زد

- ساكت همين كه من ميگم 

- بله چشم هرچي شما بگي

- آماده اي؟

- بله 

نميدونستم اولين ضربه رو چجوري بزنم. ثانيه به ثانيه بدنم داغ تر ميشد و نفسام تند شده بود. كمربند بزرگ و سنگيني بود و معلوم بود همينجوري آرومش هم خيلي درد داره… چند دور دور دستم پيچيدمش تا بتونم خوب كنترلش كنم جاي درستي بزنم دستمو بردم بالا

مامانم خيره شده بود به دست من و من خيره شده بودم به كف پاهاي جفت شده كه ملتمسانه منتظر اولين ضربه بودن تصميمو گرفتم دستمو با تمام قدرتي كه داشتم آوردم پايين

هووووووف… شترررق

- آييييييييي… ييييبكك

ضربه خيلي محكمي بود و وقتي به كف پاهاي جفت شده كنار هم خورد بي اراده پاهاش و بدنش از ضرب شلاق تكون خورد اما آخ گفتنش بيشتر به جاي اينكه از روي درد باشه به نظر ميومد از روي لذت بود

بلافاصله بعدش دوباره پاهاشو جفت كرد و منتظر ضربه بعدي شد منم ضربه بعدي رو محكم زدم

هوووف شترق…. آخخخخخ ٢ … هوووففف شترققق آيييييي ٣

٤… ٥….٦….٧….٩ آخ پام …. ١٠ آييييي ١١ … ١٢


ديگه كم كم آخ گفتناش مثل اوليا از رو لذت نبود مثل اينكه واقعا ديگه داره درد ميكشه 

١٣… آخ سوختم ١٤… آي خدا 

مثل اولش ديگه بعد از هرضربه پاهاشو جفت نگه نميداشت و سعي ميكرد پشت هم پنهونشون كنه ولي كمربند اينقدر محكم ميخورد كه عملا  بي فايده بود

١٥… آييييي پاي چپشو پشت پاي راستش مينداخت

١٦…. واي سوختم پاي راستشو ميبرد پشت پاي چپ

١٧… ١٨ .. ١٩ 

بعد از يخورده تقلا براي فرار از ضربه ها متوجه مي شد كه فايده نداره و هيچكدوم از پاهاش راه فراري ندارن و از ضربه هاي ٢٠ به بعد ديگه پاهاشو شل كنار هم نگه داشته بود ولي بعد از هر ضربه كه ميخورد بي اختيار پاهاش از شدت درد تكون ميخوردن و مثل موجي تو بدنش ميپيچيد

٢١ … آي نزن ٢٢… خيلي محكم ميزني ٢٣ …. واي سوختم تو رو خدا آروم تر

يه لحظه به خودم اومدم ديدم مثل شكنجه گرا دارم وحشيانه و خيلي محكم ميزنم… دلم سوخت 

- چرا وايسادي؟!

- خودت گفتي نزن

- من بگم!! مگه قرارنشد بهم رحم نكني… تو توجه نكن به من… بزن

سريع پاهاشو جفت كرد كنار هم گفت: يالا بزن ديگه

منم دوباره شروع كردم به زدن شترررررقققق لباشو رو هم فشار داد و سعي ميكرد جيغ نزنه

٢٤ .. ٢٥…… ٣٠….٣٥…..٤٢ آييييي ٤٣ آيييي مردم خدا

٤٥ تورو خدا يواشتر ..٤٦ تو رو خدا غلط كردم…. ٤٧ ديگه نميتونم ٤٨ سميه نزن.. ٤٩ تو رو خدا صبر كن يه لحظه…. ٥٠ سميه نزن غلط كردم…. ٥١ غلط كردم گفتم بي رحم باش ٥٢ واييييييي نميتونم ديگه ٥٣ تورو خدا يه لحظه استراحت بده ٥٤ آييييي سوختم نزن

پاهاش ديگه ناي تكون خوردن نداشتن تقريبا بي حركت خودشونو تسليم ضربه هاي شلاق ميكردن اما بدنش به شدت تكون ميخورد وبا هر ضربه كه ميخورد تلاش ميكرد خودشو بلند كنه و برسونه به پاهاش اما با اون قد بلند و پاهاي بلندش و ارتفاعي كه پاهاش بسته شده بود هيچكاري ازش برنميومد

يه لحظه دلم سوخت ديگه نزدم

پاهاش سرخ شده بودن و داشتن ميلرزيدن وقتي وايسادم خودشو شل انداخت رو زمين و شروع كرد به نفس نفس زدن

خستگي و درد رو كاملا ميشد حس كرد

پاهاش هنوز داشت ميلرزيد رفتم جلو سعي كردم ماساژشون بدم تا دستم خورد به پاش جيغش رفت هوا….. آي تورو خدا دست نزن بذار يكم استراحت كنم… ديگه نميتونم 

من كه تازه داشتم كيف ميكردم نتونستم جلوي حيوون وحشي درونمو بگيرم

دو قدم رفتم عقب و دوباره شروع كردم به زدن شترقققق آيييييي 

مامانم كه فكر نميكرد دوباره ادامه بدم از درد محكم به خودش پيچيد خودم ميشماردم ٥٥…. ٥٦ واي نزن تورو خدا ٥٧ صبر كن بخدا نميتونم… ٥٨ واييي خيلي محكم ميزني خواهش ميكنم بسه

من گفتم اين حرفا حاليم نيس بهت گفتم ١٢٠ ضربه و بايد همشو بخوري ٥٩ آييييي ٦٠ آخخخخخ يه لحظه بعدي رو نزن گوش كن

يه لحظه فقط… خواهش ميكنم

دستمو آوردم پايين

گفت: باشه قبول ١٢٠ تا بزن ولي تا الان نصفشو زدي بذار يكم استراحت كنم دوباره بزن


پاهاش داشت ميلرزيد و مثل لبو سرخ شده بود دلم سوخت گفتم باشه

- ميشه يه ليوان آب بهم بدي

براش يكم آب خنك آوردم يكم خورد بقيشو داد بهم گفت بريز رو پاهام خنك بشن

آبو ريختم رو پاهاي سرخش كه هنوز داشتن ميلرزيدن

- واي فكر نميكردم اينقدر محكم بزني… بايد خودتو ميديدي 

- ببخشيد ولي تقصير خودت شد

- حالا پاهامو باز نميكني؟

- نه گفتم كه بايد ١٢٠ تا شلاق بخوري

- واقعا ميخواي بزني؟

- آره من بي رحمم

- آره دستت هم ضربش زياده

- اولين بارت بود؟

- كه فلك ميشم؟

- آره

- نه بچه كه بودم تا دلت بخواد فلك شدم ولي خيلي وقت بود كه دردشو يادم رفته بود از بعد از ازدواج ديگه فلك نشدم

- قبلش كي فلكت ميكرد؟

- واسه چي ميپرسي؟ 

- ميخوام بدونم

- قبلش همه جا تو مدرسه تو خونه…. منم كه از خدا خواسته هميشه خودم كاري ميكردم كه فلكم كنن … ولي بعدش كه دردش شروع ميشد ميفهميدم چه غلطي كردم

- پس خيلي وقت بود يادت رفته بود

- آره … و اصلا فكر نميكردم اينقدر محكم بزني

- يادت مياد چندبار فلك شدي؟

- نه ولي خيلي فلك شدم قبلنا ما تو روستا بوديم اونجا هم فلك كردن كاملا عادي بود… منم كه هميشه بهونه ميدادم دستشون تا منو بزنن

- مگه چيكار ميكردي؟

- خيلي كارا… گاهي درس نميخوندم … گاهي جوراب نازك ميپوشيدم اون موقع تو مدرسه جوراب نازك فلك داشت… لاك زدن… اكثرش هم عمدي بود…

- چرا؟

- خب ازينكه فلك بشم لذت ميبردم و نميتونستم به كسي بگم

- تو خونه هم فلكت ميكردن؟

- بيشتر دوست داشتم تو مدرسه جلو بقيه فلك بشم ولي تو خونه از فلك شدن خجالت ميكشيدم… تو خونه سعي ميكردم كاري نكنم ولي چندباري هم تو خونه كتك خوردم

- چندتا ميزدن؟

- نميشه پاهاموباز كني حرف بزنيم؟ خسته شدم

- اگر خسته شدي بقيه شلاقاتو بزنم؟

- نه… صبر كن پاهام هنوز آمادگيشو نداره

- اوكي پس سوالامو جواب بده… چندتا ميزدن؟

- نميدونم بستگي داشت بعضي وقتا چندتا ضربه ولي اگر قرار بود درست و حسابي فلك كنن اينقدر با جوب ميزدن تا چوب بشكنه نميدونم چندتا ميشد

- بله تازه مثل من بهت استراحت هم نميدادن

- آره تازه چوب ها رو هم خيس ميكردن كه ديرتر بشكنه بعضي وقتا كه چوبش نميشكست اينقدر شلاق ميخوردم كه آخريا احساس ميكردم جونم از تو پاهام داره درميره ولي دوباره نميتونستم جلو اين حس خودمو بگيرم بازم كاري ميكردم كه فلك بشم

- ميدونم چي ميگي… وقتي حسش مياد سراغت نميتوني كنترلش كني

- آره دقيقا

- چرا به كسي نميگفتي كه فلكت كنه

- آخه خجالت ميكشيدم ميترسيدم مسخرم كنن

- آخيييي مثل من …

- آره مثل تو كه ميخواستي پسرداييت رو فلك كني

- خب حالا كه نكردم…

- اگر ميتونستي طفلك رو زير فلك ميكشتي

- ميشه اينقدر اين ماجرا رو به روم نياري

- باشه ببخشيد

- يكي از فلك شدن هات رو ميشه تعريف كني واسم

- پاهامو باز كن تا بگم

- نخير… اگر نگي همين الان ميرم دوباره ميزنمت تو همين حالت بگو

- عجب پدرسوخته اي هستي تو

- بگو ديگه

- نميدونم كدومو تعريف كنم

- يكي بگو كه تو مدرسه نباشه… بدترينشو بگو… اوني كه از همه بيشتر كتك خورديو بگو

- اوني كه از همه بيشتر كتك خوردم رو هيچوقت يادم نميره… مربوط به ١٧ ١٨ سالگيمه اوج بلوغم بود و بيشتر از هميشه حسم غيرقابل كنترل ميشد

ما تو يكي از روستاهاي اهواز بوديم بعضي وقتا عصرها همراه گاوميش ها ميرفتيم دشت يبار تو مسير با يكي از دخترهاي همسن خودم هم مسير شديم. يه قاطر همراهش بود كه باهاش بار علوفه ميبرد

يدونه شلاق چرمي كوچيك دستش بود چندباري كه قاطر راه نميومد با شلاق حيوونو زد من كه نگاهم همش به اون بود دلم ميخواست يبار شلاق چرميشو روي پاهام امتحان كنم  و دردشو تجربه كنم اما نميدونستم چيكار كنم

تا اينكه دلمو زدم به دريا شروع كردم به داستان بافي گفتم چند روز پيش با يه پسر همصحبت شدم… نامحرم بود… الان خيلي احساس گناه ميكنم… تو بايد بهم كمك كني … خلاصه ازين حرفا

اون زمانا صحبت با پسر نامحرم خيلي از نظر بقبه بد بود… دختره هم چندتا نصحيت و حرفو مذهبي تحويلم داد

منم گفتم نه اينجوري نميشه خدا منو نميبخشه من بايد مجازات بشم

بيا تو كه شلاق داري منو بزن تا خدا از گناهانم بگذره

گفت آخه چجوري؟ كجا بزنمت؟ من ميترسم… بلد نيستم

گفتم كاري نداره كه ميريم يه گوشه پاهامو ببند شلاق بزن كف پام

هرچي گفتم اون گفت نه من ميترسم حالم بد ميشه و قبول نكرد. دوباره شروع كرد به نصيحت كه حالا تنبيه نياز نيست و خدا بخشندس و تو بيا توبه كن 

ديدم نه نقشم اجرايي نميشه اين بيچاره هم خيلي از ماجرا پرته ديگه چيزي نگفتم… يه مقدار كه گذشت ديد خيلي حالم گرفتس گفت حالا حتما بايد شلاق بخوري؟ با خوشحالي گفتم آره ميشه منو بزني؟

گفت نه من كه نميتونم دلشو ندارم ولي بيا تا خونمون من به خواهر بزرگم ميگم اون شايد اينكارو بكنه آخه هميشه اون مارو تنبيه ميكنه

گفتم به كسي نميگه كه آبرومو ببره

گفت نه آبرو دختر مردم رو هيچوقت نميبره

گفتم پس من گاوميش ها رو سريع ميبرم خونه ميام خونتون

دل تو دلم نبود كه سريعتر درد شلاقو تجربه كنم. سريع رفتم خونه پاهامو شستم كه موقع فلك تميز باشن و خودمو رسوندم به خونشون

تا دوستمو ديدم با هيجان گفتم چي شد؟ گفت باهاش صحبت كردم قبول كرد….

- خب حالا كجا بريم؟

- گفت ببرمت تو اصطبل آخر باغ كه صداتو كسي نشنوه

- باشه بريم زودتر

- سميرا مطمئني؟ من فكر نكنم نيازي به اينكارا باشه… احساس ميكنم اصلا حالت خوب نيست

- نه من خوبم اينقدر سوال نپرس بيا بريم

رفتيم به سمت طويله پشت باغ خواهر بزرگش خيلي خوشرو بود اصلا بهش نميخورد كه بقيه رو كتك بزنه اما خب اون زمان تنبيه بدني كاري عادي بود خواهرش تا منو ديد شروع كرد به نصيحت كه از تو توقع نداشتم و كارت خيلي بد بوده و ازين حرفا…

حالا هم هي گير داده بود كه بگو پسره كيه كه بريم حسابشو بذاريم كف دستش

منم گفتم نميتونم اسم بيارم فقط منو زودتر تنبيه كنيد تا خيالم راحت بشه

اونم گفت باشه پس خودت خواستي 

يه دونه چهارپايه بزرگ آورد با خواهرش كمك دادن منو خوابوندن و پاهامو بستن بهش و پاچه ها شلوارمو زد بالا تا زير زانوهام

رفت شلاق چرمي خوشگلشو آورد

يه شلاق كوتاه ٥٠ سانتي بود كه از رشته هاي چرم بافته شده ساخته شده بود

بهم گفت ٥٠ ضربه شلاق ميزنم كف پات فكر كنم كافي باشه

اولين ضربه رو كه زد بدنه شلاق چسبيد كف پام و ادامش دور زد خورد روي پشت پا و ساق پام

دردش فوق العاده زياد بود اصلا قابل مقايسه با بقيه چيزا نبود. كف پات هم بشدت درد ميگرفت هم ميسوخت پشت پا و ساق پام هم آتيش ميگرفت از شدت سوزش

بلافاصله بعدش ميشد رد شلاق رو ديد كه مثل يه خط قرمز افتاده رو پاهام

همينجور ضربه هاي بعدي رو بدون وقفه ميزد و همه هم تقريبا يجا ميخورد منم فقط از درد به خودم ميپيچيدم و سعي ميكردم پاهام رو جابجا كنم تا جاي قبلي نخوره ولي هركار ميكردم فقط ميتونستم كف پاهامو عوض كنم ولي پشت پا و ساق پام باز ميخورد روي همون جاي قبلي … از همونجا كه خوابيده بودم ميتونستم ده ها خط قرمز رو ببينم كه از كناره پاي چپم شروع ميشه مياد رو پشت  پاي چپم و تا روي مچ و ساق پاي راستم ادامه داره چندجا هم روي ساق پام كه نوكرشلاق ميخورد زخم شده بود و داشت خون ميومد

اما تا جايي كه ميتونستم كف پاهامو تكون ميدادم كه حداقل از درد اونا كم كنم.

بعداز اينكه ٥٠ ضربه رو خوردم پاهامو باز كردن و كمكم دادن بشينم

يه نگاه انداختم كف پاهام پر از رد شلاق بود و داشت ميسوخت اومدم بلند بشم كه ديدم نمي تونم پامو رو زمين بذارم 

كمكم دادن تا جوراب هامو بپوشم. پاچه شلوارمو كشيدم پايين و كفشامو پوشيدم با اينكه خيلي درد داشتم ولي راه افتادم كه برم

هرچي دوستم گفت بذار تا خونه همرات بيام نذاشتم

لنگون و لنگون رفتم تا رسيدم به جوي آبي كه ميرفت سمت باغ ها 

كفش و جورابمو درآوردم پاهامو گذاشتم تو آب خنك بي اختيار زدم زير گريه با اينكه خيلي درد داشتم اما ته دلم راضي بودم از دردي كه داشتم هم زجر ميكشيدم و هم لذت 

حدودا يه ساعتي اونجا نشستم بعدش هم كفش و جرابمو پوشيدم كه كسي پاهامو نبينه و رفتم سمت خونه وقتي رسيدم خونه ديدم كه مامانم پشت در منتظرمه تا منو ديد اومد جلو و زد تو گوشم گفت 

- تا حالا كجا بودي 

منم كه بغض كرده بودم گفتم 

- هيچ جا بخدا خونه نعيمه بودم 

- خب كه خونه نعيمه بودي اونجا چيكار ميكردي؟

- هيچي بخدا

- پس يالا كفش و جورابتو دربيار ببينم

از ترس خشكم زد فهميدم كه مامانم همه چيو فهميده مثل اينكه خواهر نعيمه اومده خونه ما و همه چيو به مامانم گفته با خجالت جورابمو درآوردم

پاهاي شلاق خوردمو ديد و گفت: دستش درد نكنه خوب زده… حالا راه بيفت بريم

- كجا؟

- خونه نعيمه

من با همون پاهاي شلاق خورده لنگون لنگون راه افتادم رفتيم خونه نعيمه در زديم مامانش در رو باز كرد گفت نعيمه پشت باغ كنار طويله هست

هنوز نميدونست چه خبره همگي رفتيم پشت باغ كه ديدم نعيمه وايساده و دستاشو گرفته جلو خواهرش و اونم داره با تركه ميزنه كف دستش

طفلك زار و زار اشك ميريخت تا منو ديد گفت سميرا تورو خدا بگو من بي تقصيرم از هيچي خبر ندارم 

خواهرش با تركه محكم زد كف دستش گفت تو حرف نزن

من گفتم بخدا نعيمه روحش از چيزي خبر نداره اونو واسه چي ميزنيد

مامانم گفت: باشه نميزنميش تو بگو ببينم پسره كي بوده؟

اونجا بود كه فهميدم توي بد هچلي افتادم

هرچي قسم خوردم و گريه كردم كه آقا دروغ گفتم پسري دركار نيست كسي باور نميكرد

طفلك نعيمه هم اونجا وايساده بود و كف دستي ميخورد و به من التماس ميكرد كه بگو

گفتم آقا تو رو خدا نعيمه رو نزنيد من مقصرم منو تنبيه كنيد

خواهر نعيمه گفت: اين دوتا چشم سفيد اينجوري به حرف نميان چاره كار همون شلاقه

مامانم گفت: اين ديگه دختر من نيست هرچقدر دلت ميخواد بزنش تا حرف بزنه

گفتم باشه هرچقدر خواستين منو بزنيد ولي نعيمه بيگناهه از هيچي خبر نداره كاري به اون نداشته باشيد

هيچكس حرفمو باور نكرد كه پسري در كار نيس و همشو الكي گفتم ولي بلاخره قانع شدن كه نعيمه از هيچي خبر نداره ولي قرار شد منو اينقدر بزنن كه اعتراف كنم

منو بردن و دستامو بستن به دور يك درخت و پشت لباسمو زدن بالا

خواهر نعيمه شروع كرد به شلاق زدن رو كمرم

شلاق ها رو همه جا ميزد روي كمر…  روي باسن… روي رونهام

منم فقط گريه ميكردم و درد و سوزش شلاق ها رو تحمل ميكردم 

نميدونم چقدر زدن ولي اينقدر زدنم كه خسته شدن و دستامو باز كردن

و به اين نتيجه رسيدن من حرف بزن نيستم واينجوري بود كه من بخاطر جرم نكرده كلي شلاق خوردم

- عجب… به نظرم حتي اگر واقعا هم كاري كرده بودي اينقدر تنبيه زباد بوده واسش

- اون زمانا اعتقاد داشتن تنبيه بچه ها واجبه و واسه كوچكترين كاري كلي كتك ميخوردي… تازه اونا فكر ميكردن من با پسره رابطه دارم باورشون نميشد كه حرف زدن ساده باشه

- شلاق كف پا بيشتر درد داشت يا روي كمرت؟

- به نظرم كف پا دردش خيلي بيشتر بود اما كف پاهام زود ردش رفت درحالي كه كمرم تا ماه ها كبود مونده بود

- نعيمه چي شد؟

- واسه هميشه باهام قهر كرد

- طفلك حق داشت

- آره اون بي دليل بخاطر من كتك خورد

- خب پس وقتشه كه من انتقامشو از تو بگيرم

- ميخواي دوباره بزني

- آره ديگه به اندازه كافي استراحت كردي

- باشه من آماده ام… بزن

- پس پاهاتو جفت كن و آماده باش بعدياش محكم تره

ديدم پاهاشو جفت كرده و آماده فلك شدنه…. چون پاهاش بالا بوده كاملا قرمزي و ورم كف پاش از بين رفته بود و ديگه نميلرزيدن …فقط چندتا كبودي كوچيك كناره پاهاش بود

٦١… ٦٢ ….٦٣….٦٤

ديگه ناله نميكرد و فقط لبها و چشمهاشو رو هم فشار ميداد… پاهاش هم تكون نميداد و كاملا در برابر هر ضربه تسليم بود

٦٥……..٧٠…….٩٤…..١٠٢ دوباره پاهاش شروع كردن به سرخ شدن و با هر ضربه ناله كوچكي ميكرد اما مثل ٦٠ ضربه اول بي قراري نميكرد و تا جايي كه در توانش بود تحمل ميكرد … انگار كه مقاومتش رفته بود بالا

١٠٣ آخ ...١١٠ …١١١ آي …١١٢ آخ…….. ١١٨….١١٩ …. ١٢٠….

معلوم ميشد داره با تمام توانش مقاومت ميكنه و مثل دونده اي كه به خط پايان ميرسه تمام بدنشو شل كرد…. پاها كه تا حالا كنار هم جفت و منقبض بودن الان هركدوم شل و آويزون افتاده بودن…

منتظر بود بازش كنم اما وقتي بازش نكردم برگشت بهم گفت:

- تموم شد ميشه پاهامو باز كني

- چي شد ايندفعه تحملت بيشتر بود؟

- دفعه قبلي آمادگيشو نداشتم و انتظار اين همه درد رو نداشتم اما ايندفعه بينش استراحت كرده بودم و خودمو آماده تحمل درد زيادي كرده بودم

- چه فرقي داره؟ دردش كه يكيه

- دردش يكيه اما بدن تحملش ميره بالاتر

- اينجوري اصلا لذتي نداشت دلم ميخواست مثل دفعه قبل باشي

- شرط غافلگيري رو بار دوم از دست دادي ديگه 

- نه هنوز از دست ندادم

- چطورمگه؟

- هنوز ٢٠ تا مونده

- گفتي ١٢٠ ضربه

- و گفتم اگر پاهات رو تكون بدي ٢٠ تا جريمه ميشي

- نه صبر كن … اين ٢٠ تا رو ديگه نميتونم

همينجور كه داشت چونه ميزد دستمو بردم بالا محكم زدم كف پاهاش ١…. آييييييي نزن تو رو خدا صبر كن پاهاش كه كاملا غافل گير شده بودن تكون شديدي خوردن ٢…. آخ نزن ديگه نميتونم… دوباره عنصر غافلگيري رو داشتم و با خوشحالي همينجور ضربات بعدي رو ميزدم ٣…. آيييييي ٤….. آخ تو رو خدا غلط كردم ٥…. پاهاش كه از قبل سرخ شده بود الان هم شديدا تكون ميخورد و از درد به خودش ميپيچيد ٥… ٦…. ١٤….١٧ ….١٨…١٩…. ٢٠ 

پاهاش دوباره داشتن ميلرزيدن و سرخ و متورم شده بودن

گفتم: به اين ميگن فلك درست و حسابي

پاهاشو باز كردم اصلا نميتونست رو پاهاش راه بره و داشت يواش يواش اشك ميريخت

رفتم براش يه ظرف آب سرد آوردم تا پاهاشو بذاره داخلش بعدش هم رفتم يه ماچ از لپش كردم گفتم:

- ببخشيد… نميخواستم اذيتت كنم اما نميشد جلوي خودمو بگيرم

- اشكال نداره عزيزم… من ناراحت نيستم…. از درد من ناراحت نباش چون من ازش لذت ميبرم

- واقعا؟!!

- آره بعد از مدتها ميتونم بگم يكي از جذاب ترين فلك شدن هام بوده هيچكس به بي رحمي تو فلك نميكنه 

بغلش كردم و دوتايي زديم زيرخنده

بعد از اون من و مامانم كلي باهم خاطره خوب ساختيم حتي چندبار بقيه رو با همكاري هم انداختيم تو دام و فلكشىون كرديم كه شايد بعدا براتون داستان هاشو تعريف كردم


Comments

Popular posts from this blog

خوابگاه

روز شانس من