خوابگاه
داستان از اونجايي شروع شد كه من يه شهر خيلي خيلي دور از شهرهاي شمالي دانشگاه قبول شدم. درسته راهش دور بود اما زندگي تو شهرهاي شمالي هميشه از آرزوهام بود. ازونجايي كه شمال هيچ آشنايي نداشتيم مجبور بودم برم خوابگاه دانشجويي اما خوابگاه از نظر زيبايي از صدتا هتل بهتر بود. برخلاف اكثر خوابگاه ها كه چند طبقه هستن خوابگاه ما يه شهرك قديمي تو دل جنگل بود كه تبديل شده بود به خوابگاه تعدادي سوييت بود و پنج نفر داخل هر سوييت زندگي ميكردن. بعد از اينكه سوييتم معلوم شد با كلي شوق و ذوق وسايلمو برداشتم رفتم سمت سوييت و خيلي مودب در زدم و وارد شدم. - سلام، ببخشيد… من ريحانه هم اتاقي جديدتون هستم - سلام عزيزم… منم رويا هستم ترم يكي هستي؟ - بله ترم يكي هستم… بقيه نيستن؟ - نه كلاس دارن تا نيم ساعت ديگه ميرسن… تو اين اتاق من و فاطمه و سارا و مهشيد هستيم… مهشيد ارشد اين سوئيته مياد بهت جاتو نشون ميده و قوانين اتاقو بهت ميگه - آهان ممنون عزيزم… پس من با تا اومدن مهشيد خانوم صبر كنم - آره عزيزم - خب با اين حساب يه تخت بيشتر نمونده همونو برميدارم ديگه - نه عزيزم گفتم كه بايد صبر كني مهش...