روز شانس من

 سلام اسم من مينا هست و ٢٤ سال دارم. منم مثل خيلي از شماها عاشق فلك بودم اما اونقدرا بهش بها نميدادم و فقط گاهي دزدكي دور از چشم بقيه خودمو بتنبيه ميكردم. فقط و فقط در همين حد ولي بيشتر وقتمو و فكر و ذهنم مشغول كاري بود كه بهش بيش از همه چي علاقه داشتم.

از وقتي كه يادم مياد عاشق بازيگري بودم هرچي كلاس بازيگري بود ثبت نام ميكردم اما هيچ وقت نتونسته بودم حتي يكبار جايي فيلم بازي كنم. يك شبه بازيگر معروف شدن يا پول زيادي ميخواست يا پارتي بازي و يا شانس كه كه من نه پارتي داشتم ونه وضع مالي متوسط و درآمد خانوادم اونقدري بود كه بتونه منو وارد سينما كنه ولي يك روز اتفاقي افتاد كه بلاخره شانس به من رو كرد…

شايد خيال كنيد خوشگل بودن ميتونه شما رو وارد دنياي سينما كنه اما اشتباه ميكنيد چون مافياي بزرگ سينما و پارتي بازي ها نميذاره حتي شما ديده بشين من با اينكه دختر جذابي بودم اما هيچكس هيچوقت منو نديد. بعد از كلي رفتن و اومدن بلاخره يه روز موفق شدم به عنوان دستيار تو يكي از تيم هاي فيلم برداري كار پيدا كنم. هرچند كه داخل هيچ صحنه از فيلم نبودم ولي خب منبع درآمد خوبي بود و هم ميتونستم بازي بازيگران معروف رو ببينم و كلي تجربه پيدا كنم. مخصوصا كه توي فيلمي كار پيدا كرده بودم كه يكي از خفن ترين كارگردان هاي ايران اونو كارگرداني مي كرد و ليلا سعيد داخل فيلم بازي ميكرد.

من عاشق بازي ليلا سعيد بودم. خيلي كارش حرفه اي بود و همه جا براي نقشش ساعت ها تمرين ميكرد منم هر فرصتي كه پيدا ميكردم ميرفتم و از دور به تمرينهاش دقت ميكردم تا شايد يه روز منم بتونم مثل اون بازي كنم. به معناي واقعي همه چي رو با هم داشت… زيبايي… هيكل جذاب… و استعداد

روزها ميگذشت و كار هرروز من ديدن بازيگري فوق العاده ليلا سعيد بود تا اينكه روز شانس من رسيد اونروز قرار بود تو يكي از صحنه هاي فيلم ليلا سعيد فلك بشه

داستان از اين قرار بود كه ليلا سعيد به عنوان نقش اصلي فيلم كه توي داستان فيلم نقش سوگلي  شاه  بود و با زيرآب زني اطرافيان حسود مجرم شناخته ميشه و محكوم به شلاق خوردن ميشه و اون هم به روش اون زمان يعني فلك…

من كه دل توي دلم نبود تا بتونم صحنه فلك شدن ليلا سعيد رو ببينم اما با اوني كه فكر ميكردم خيلي تفاوت داشت. فقط چندتا پلان از بستن پاها به فلك فيلم گرفتن و چند پلان از پاها در حالي كه خيلي مصنوعي تكون ميخورد انگار كه داره فلك ميشه و بقيش فيلم برداري از چهره ليلا سعيد بود كه وانمود ميكرد داره شلاق ميخوره و در حقيقت هيچ فلك شدني دركار نبود فقط تنها چيزي كه ديده ميشد پاهاي زيبا و جذاب ليلا سعيد بود

هركدوم از پلان ها چندبار تكرار شد اما كارگردان از هيچكدوم راضي نبود و از نظرش كاملا معلوم بود كه صحنه ساختگيه

وقتي داشت با ليلا سعيد صحبت ميكرد من اونجا بودم و مرتب داشت بهش توضيح ميداد كه ميخوام جوري بازي كني كه صحنه طبيعي جلوه كنه و موقعي كه از صورتت فيلم ميگيريم چهرت جوري باشه كه ببينده حس كنه واقعا داري فلك ميشي

ليلا سعيد هم ميگفت من نميتونم اين صحنه رو اونجوري بازي كنم حتي نميدونم پاهامو چجوري تكون بدم كه طبيعي باشه بايد چندتا فيلم ببينم تا بتونم اين صحنه رو بازي كنم

كارگردان گفت بيا واقعي فلكت كنيم تا فيلم طبيعي تر بشه ولي خانم سعيد گفت من آمادگيشو ندارم. چرا از سياهي لشگر استفاده نميكني يه نفر هم سايز من پيدا كنيد و از پاهاي اون فيلم بگيريد.

كارگردان گفت آخه من از كجا يه دختر هم سايز تو پيدا كنم كه براي فيلمي كه بازي نميكنه حاضر بشه شلاق بخوره

من كه اونجا بودم يه لحظه بدون هيچ فكري داد زدم : من…… من حاضرم

نميدونم چي شد اينقدر قاطع اينو گفتم ولي فكر ميكردم اين فرصتيه كه برام پيش اومده تا ديده بشم و نبايد از دستش بدم به خودم اومدم ديدم همه دارن منو نگاه ميكنن

كارگردان گفت: ببخشيد شما؟!

- من دستيار هستم

- خب خانم دستيار حاضري چيكار كني؟

- اگر اجازه بدين من حاضرم اين صحنه رو اجرا كنم

- چطوري؟

- من ميتونم به عنوان بدل خانم سعيد فلك بشم

- مطمئني؟! ميتوني!؟

- بله آقا

- پس بايد صحبت كنيم با هم …دخترم ميشه با من بياي دفتر من …. خانم سعيد شما لطفا تشريف بياريد

با خانم سعيد رفتيم دفتر كارگردان اونجا كارگردان از ما خواهش كرد كفش و جورابمونو دربياريم و پاهامونو بذاريم كنار هم تا ببينه

من تقريبا هم سايز و هيكل ليلا سعيد بودم و پاهاي هردوتامون تقريبا مثل هم بود و شباهت زيادي داشت

هردو ساق پاي درشت با سايز پاي تقريبا يكسان و هردوتامون سفيد بوديم

كارگردان گفت واقعا براي اينكار مناسب هستي اگر قبول كني دستمزد خوبي بهت ميدم فقط مطمئن هستي كه ميتوني اينكارو بكني چون واقعا قراره شلاق بخوري و چندين صحنه فيلم برداري هست پس مجبوريم يك پلان طولاني از شلاق زدنت فيلم بگيريم 

من اولش با اينكه ميترسيدم ولي با اينكار هم پول خوبي گيرم ميومد هم يه فلك درست و حسابي نصيبم ميشد هم باعث ميشد كه بتونم خودمو به كارگردان نزديك كنم و ديده بشم و از اونجايي كه قبلا خودمو بارها با وسايل مختلف فلك كرده بودم ميدونستم تحملم بالاس پس قبول كردم

روز بعد روز فلك شدن من بود. رفتم به اتاق لباس و لباسي كه برام انتخاب شده بود پوشيدم و حتي يه نفر حسابي پاهامو تر و تميز شست و ناخنامو مرتب كرد. بعد از اين كه آماده شدم به سمت محل فيلمبرداري رفتم. كلي آدم اومده بودن از بازيگرا گرفته تا تيم فيلم برداري و صدابرداري و همه داشتن منو نگاه ميكردن

ازينكه قرار بود جلوي اينهمه آدم فلك بشم خجالت ميكشيدم ولي با تمام غرور از كاري كه براي هدفم ميكردم به سمت محل فيلم برداري رفتم.

كارگردان بهم توضيح داد كه دوربين ها رو از چند زاويه رو من تنظيم ميكنن و منو شلاق ميزنن و بعد از بين فيلم هايي كه گرفتن كات هاي مناسب رو انتخاب ميكنن. قراردادي كه داخلش رضايت نامه داشت برام آوردن و من امضا كردم. با اينكه ميشد از يك شلاق مصنوعي استفاده كرد اما كارگردان كه ميخواست صحنه فيلم كاملا طبيعي بشه از يك شلاق چرمي واقعي استفاده كرد تا هم اكت من از درد طبيعي باشه و هم اثر ضربات شلاق كف پام واقعي بشه

روي زمين خوابيدم و پاهامو گذاشتم داخل فلك دو نفر اومدن پاهامو بستن به فلك و سر فلك رو آوردن بالا چند دقيقه اي طول كشيد تا صحنه و دوربين ها رو آماده كردن و تو اين مدت من چشمم به شلاقي بود كه دست بازيگري بود كه نقش جلاد منو داشت. خيلي استرس داشتم اما خودمو جمع و جور كردم كارگردان گفت آماده اي ؟ منم با سر علامت دادم و پاهامو جفت كنار هم و آماده اولين ضربه نگه داشتم

سه … دو … يك … حركت

دست جلاد بالا رفت و هوووووف شترق…. دردش وحشتناك بود و از اوني كه فكر ميكردم خيلي بيشتر بود و بي اختيار پاهامو تكون شديدي دادم اما حتي يه آخ نگفتم و خيلي سريع دوباره پاهامو جفت كردم… هووووف شترق….. هوف شترق…

كم كم بعد از چند ضربه كف پاهام داشت آتيش ميگرفت و ضربه ها دردناك تر ميشدن هووووف شترق…. ديگه نميتونستم تكون نخورم و بي اختيار بعد از هر ضربه از درد به خودم ميپيچيدم و سعي ميكردم تا جايي كه ميتونم پاهامو جفت نگه دارم… هوف شترق… هوووف شترق اما كف پاهام به حدي داشت ميسوخت كه ديگه توان نگهداشتنشون رو نداشتم و با هرضربه سعي ميكردم پاهامو از ضربه بعدي فراري بدم ولي نميشد ضربه بعدي بلافاصله ميخورد كف پام من كه ميخواستم خودمو نكشنم و گريه و ناله نكنم فقط با هر ضربه كه ميخوردم چشمامو و لبامو رو هم فشار ميدادم و ناله آهسته اي ميكردم

نميدونم چند ضربه شلاق خوردم ولي كارگردان كات داد و منو از فلك باز كردن تا پاهامو باز كردن كف پاهامو نگاه كردم رد شلاق كف پاهام بدجور مونده بود خواستم از جام بلند شم كه ديدم نميتونم از درد روي پاهام وايسم

كارگردان اومد جلو و از من تشكر كرد و گفت خيلي عالي بود دخترم دقيقا همونجوري كه ميخواستم شد… تو از سرجات تكون نخور الان چند نفرو ميارم كمكت بدن

چندنفر اومدن و كمكم دادن تا منو بردن تو يكي از اتاق ها و يكيشون آب خنك آورد و پاهاي منو گذاشتن تو آب خنك… مثل ابي كه روي آتيش ميريزن درد و شوزشش آروم شد… 

درحالي كه نشسته بودم و پاهام توي آب بود يه نفر در زد و اومد داخل … ليلا سعيد بود…. يه لحظه جا خوردم و خواستم جلوش بلند بشم كه اومد طرفم و گفت بشين عزيزم … راستش اومدم كه ازت تشكر كنم كارت خيلي بود 

من كه حسابي هيجان زده شده بودم با لكنت زبون گفتم: خواااهش ميكنم… كاري نكردم كه خانوم… بدل شما بودن هم واسه من افتخاره

- ممنون عزيزم… هيچ بدلكاري كاري كه تو كردي رو انجام نميداد… حركتت شجاعانه بود عزيزم

- خيلي ممنون خانوم

- دردش زياد بود عزيزم؟

- درد چي؟ شلاق؟ نه خانوم دردي نداشت كه من عادت دارم

- عادت داري؟!!!!!!!

- نه ….منظورم اينه كه…. تحملم بالاس… آره تحملم زياده

- چجوري؟!

- چي بگم… واقعيتش درد داشت ولي ارزشش رو داشت كه بتونم يه صحنه از فيلم رو بازي كنم

- خودت كه بازي نكردي پاهات بازي كردن

دو نفري زديم زير خنده و من گفتم: آره ديگه كم كم خودم هم وارد صحنه ميشم

- عجب پس عشق بازيگري هستي

- بله خانوم خيلييييي

- خب پس اميدوارم بتونم يجايي كمكت كنم

- خيلي ممنون خانوم… 

- امروز برنامت چيه كجا ميري؟

- برنامه خاصي ندارم ميرم خونه معمولا

- پس بيا باهم بريم من ميرسونمت تو مسير هم گپي ميزنيم

- نه خانوم مزاحمتون نميشم

- مزاحم چيه عزيزم… اصلا اگر كاري نداري بيا بريم خونه من با هم ناهار بخوريم

- آخه مزاحمتون ميشم اينجوري 

- نه عزيزم اين حرفو نزن… بيا بريم يكم هم درباره كار گپ بزنيم… نظرت چيه؟

من كه آرزوم بود باهاش فقط حرف بزنم همچين موقعيتي رو تو خواب هم نميديدم پس قبول كردم و كفش و جورابمو پوشيدم و به لنگان لنگان خودمو رسوندم به ماشين شاسي بلند خانم سعيد و دو نفري رفتيم خونشون… خونه كه نه…قصر… يك قصر رويايي همش واسه يه نفر… پيك از بيرون واسمون ناهار آورد و ما مدت طولاني گپ زديم… ليلا از سختي هايي كه كشيد تا به اينجا برسه و كلي از خاطرات و تجربياتش برام گفت… خلاصه كلي باهم حرف زديم

حدوداي عصر بود كه بحث كشيده شد به همون صحنه شلاق خوردن من… ليلا ميگفت:

- من براي اينكه كارم خوب بشه حاضرم هركاري بكنم حتي حاضر بودم خودم فلك بشم ولي اون صحنه خوب بشه… اما دليلي كه اينكارو نكردم از ترس دردش نبود به اين دليل بود كه نميخواستم جلوي بقيه فلك بشم… باعث ميشد كه موقعيت خودمو زير سوال ببرم… خودت كه بعدا وارد كار شدي ميفهمي كه بعضي كارا به حرفه اي بودنت صدمه ميزنه

- آره متوجه هستم

- البته فردا بايد دوباره همون صحنه رو بازي كنم البته در نقش بالاتنه تو 

- خنديدم و گفتم: برخلاف هميشه كه كارت خوب بوده اين قسمتو خيلي بد بازي كردي

- آره ميدونم آخه هيچ وقت كتك نخوردم نميدونم دردش چجوريه… امروز هم كه به صورت تو دقت ميكردم تو هم تحمل ميكردي واكنش زيادي نشون ندادي كه من بتونم ببينم

- با خنده گفتم: شايد بايد فلكت كنم تا ياد بگيري

- آرههه اگر ميشد خوب بود ولي دلم نميخواد ردش رو پاهام بمونه

- نترس حتما كه قرار نيست شلاق بخوري ميشه با خيلي وسيله ها زد كه ردش نمونه

- اي شيطون ميخواي منو خر كني تا تلافي فلك شدنت رو سر من خالي كني

- باشه از ما گفتن بود برو فردا دوباره خراب كن

- مينا جون عزيزم ميشه كف پاتو ببينم چجوري ردش مونده؟

- واسه چي؟!

- همينجوري ميخوام ببينم

من همونجور كه نشسته بودم پاي راستمو انداختم رو پاي چپم و جورابمو درآوردم كف پام ورم و قرمزيش كاملا خوب شده بود ولي پراكنده جاي شلاق كف پام خط هاي كبود رنگ مونده بود…

ليلا از سرجاش بلند شد اومد جلوي من روي زانوهاش نشست طوري كه صورتش دقيقا مقابل كف پاي من بود و با دقت به جاي شلاق ها نگاه مي كرد و با دستش كف پاهامو لمس كرد و گفت بدجور كبود شده هااا… دوباره يكم پامو بالا و پايين كرد و بهش دقت كرد و گفت: خدايي پاهات خيلي لطيف و خوشگلن… فرم انگشتات و قوس كف پات و نرمي و لطافتش عاليه…. از پاهاي من كه جذاب تره

منم گفتم: جذاب تر بود الان كه داغون شده

- نه هنوز هم خيلي خوبن 

يهو ديدم لباشو چسبوند كف پام و كف پامو بوسيد… من كه خشكم زده بود نميدونستم چي بگم… هيچ واكنشي نشون ندادم… اونم وقتي ديد من حرفي نزدم و واكنشي نشون ندادم دوباره لباشو چسبوند كف پاي من و شروع كرد به بوسيدن كف پام… همينجور كم كم شروع كرد به بوسيدن انگشتام و روي پام و من همچنان بدون هيچ واكنشي فقط با تعجب نگاه ميكردم… كه بكدفعه ليلا خودشو كشيد عقب و سرشو با نارااحتي انداخت پايين بدون اينكه حرفي بزنه… كاملا معلوم بود داره از من خجالت ميكشه

منم نميدونستم بايد چي بگم و چيكار كنم… پاي راستمو گذاشتم رو زمين… ليلا منتظر بود من حرف بزنم يا واكنش بدي نشون بدم ولي من به جاي حرف زدن پاي چپمو گرفتم سمتش و با حالت دستوري درحالي كه لبخند ميزدم گفتم حالا اين يكي پا…

ليلا كه از حركت من جا خورده بود به من نگاه كرد و خوشحالي رفت سمت پاي من  و جورابمو درآورد و شروع كرد به بوسيدن پاي چپم… منم جفت پاهامو گذاشتم كنار هم و گرفتم جلوي صورتش اونم شروع كرد به بوسيدن پاهام

خيلي روز عجيبي بود باورم نميشد اين همه اتفاق واسم تو يك روز بيفته از شلاق خوردن صبح تا اين اتفاق عجيب… بازيگري كه روزي آرزوم بود از نزديك ببينمش الان جلوي من زانو زده بود و داشت پاهاي منو ميبوسيد… واقعا مثل يك خواب بود

- پس تو هم فتيش داري

- اينجوري نگو… خجالت ميكشم

- ازكي؟ ازمن؟

- اصلا نميخواستم اينجوري كنم ولي نتونستم جلوي خودمو بگيرم

- نميدونم چجوري اين همه اتفاق عجيب رو هضم كنم

- خيلي پيچيدش نكن دختر الان ديگه همه فتيش دارن

- همه؟!

- آره خيال كردي كارگردان واسه چي اينقدر اصرار داشت اين صحنه باشه تو فيلم چون ميخواست پاهاي منو فلك كنه ولي درعوضش بهترش گيرش اومد

- پس تو دفترش هم هدفش مقايسه پاهاي من و تو نبود؟

- دقيقا… ميخواست ديد بزنه… كه تا پاهاي تو رو ديد اصلا بيخيال من شد… الان ديگه همه كارگردان ها يجورايي فتيش دارن مگه فيلم هاي تارانتينو رو نديدي؟

- اصلا فكرش هم نميكردم…

- من تعجبم از اين بود كه چرا تا الان بهت پيشنهادي نداده… آخه تا تو رو ديد آب از لب و لوچش راه افتاده بود…

- چون تو زودتر مخ منو زدي… من تا الان همش تو فكر اين بودم كه چرا يك بازيگر درجه يك بايد منو دعوت كنه خونش… ولي حالا دليلش رو فهميدم

- واقعيتش من نميخواستم كسي بفهمه و همه جا خبرش بپيچه به همين دليل تا الان كاري نكرده بودم… اما اونروز كه پاهاي تو رو ديدم ديوونه وار عاشقت شدم اصلا نميشد پاهاي به اين جذابي رو فراموش كرد و فكر كردم كه ميتونم بهت اعتماد كنم… كاملا معلومه كه دختر ساده و خوبي هستي

- آره حتما… خيالت راحت عزيزم… ما دوستاي خوبي ميشيم براي همديگه

- واقعا ازت ممنونم… ما اينقدر زير ذره بين هستيم كه فقط كافيه كوچكترين خطايي انجام بديم… چند ثانيه بعد همه خبر دارن…

- ولي دوستي با يك دختر برات مشكلي ايجاد نميكنه

- دقيقا!!!

- از فلك هم خوشت مياد؟!

- راستش آره خيلي ولي نميخوام تو جمع باشه و كسي بفهمه

- اگر من فلكت كنم كسي نميفهمه!

- آره ولي ميترسم ردش بمونه

- بستگي داره با چي فلك بشي… با كمربند ردش نميمونه فقط چند ساعتي كف پاهات قرمز ميشه

- مطمئني؟

- آره

- يعني ميخواي فلكم كني؟

- اگر خودت بخواي… البته براي اجراي فردا صبحت هم خوبه بهتر ميتوني نقشتو بازي كني

- صبر كن يه لحظه!!!

رفت داخل يكي از اتاق ها و با يك كيف برگشت. در كيف رو كه باز كرد داخلش پر بود از انواع دستبند و شلاق و كمربند و پدل و تركه…يعني يه اتاق شكنجه كامل داخلش بود

- اينو از كجا آوردي

- اين كلكسيون منه كه هيچوقت ازش استفاده نشده… در اختيار شما خانوم

- تا حالا فلك نشدي؟

- نه اولين بارمه

- پس برو تو اتاقت روي تختت بخواب و آماده فلك شدن باش تا بيام

- چشم خانوم!!!

رفتم تو اتاق خواب و پاهاشو به بالاي تاج تختش بستم و دستاشو با يك دستبند به بالاي تختش بستم و كمربندي كه داخل وسايلش بود برداشتم و اومدم بالاي سرش

- چون بار اولته ٥٠ ضربه شلاق واست كافيه ولي خيلي محكم ميزم…آماده هستي؟

- آره عزيزم من آماده ام

پاهاشو كنار هم جفت كرد… پاهاي كشيده و خوبي داشت و تقريبا مثل پاهاي خودم بود… جذاب و خوشگل… دستمو بردم بالا و اولين ضربه رو محكم زدم كف پاهاش… جيغ كشيد و پاهاشو تكون داد… همينجور ضربات بعدي رو محكم و بي هيچ رحمي ميزدم اونم پاهاشو خيلي تكون ميداد و از درد به خودش ميپيچيد… يه لحظه دلم سوخت خواستم آرومتر بزنم كه انگار متوجه شد و گفت: دلت نسوزه عزيزم بزن محكمتر بزن

من تا جايي كه تونستم محكم فلكش كردم… ٥٠ ضربه كه تموم شد دست ها و پاهاشو باز كردم… پاهاش بدجوري قرمز شده بود…

دلم نيومد اين پاهاي جذاب و سرخ شده رو نبوسم پس تا جايي كه ميشد پاهاشو توي همون حالت بسته شده بوسيدم و بعدش پاهاشو باز كردم

اونروز من خونه نرفتم و دو نفري باهم تا شب كلي حرف زديم و با پاهاي جذابمون بازي كرديم و حتي آخر شب اونجا موندم و تو آغوش هم خوابيديم

فردا صبح باهم رفتيم سر فيلم برداري و ليلاجون اون صحنه فلك شدن رو بازي كرد. خيلي خوب و عالي تونست اون صحنه رو بازي كنه و كارگردان به معناي واقعي راضي بود…

يه مدت از اون ماجرا ميگذشت و من و ليلا خيلي با هم رابطه خوبي پيدا كرده بوديم و من تقريبا هميشه خونه ليلا بودم…تا اينكه يه روز ليلا قرار شد بره و با كارگردان درمورد من صحبت كنه تا يك نقش كوچيك تو فيلم بازي كنم… من كه دل توي دلم نبود هي خدا خدا ميكردم تا قبول كنه

- چي شد؟!!! چقدر طولش دادي

- قبول كرد

- واقعا؟!! واي خدا باورم نميشه

- اما يه شرط گذاشت

- شرط؟! چه شرطي؟!

- مرديكه عوضي ميگه به اين شرط قبول ميكنه كه اجازه بدي فلكت كنه

- وااااا؟ واقعا؟

- آره

- خب اينكه اشكالي نداره من كه با فلك شدن مشكلي ندارم … حالا تهش فلك هم ميشم

- آخه ميگه صد ضربه و با شلاق

- اوه اين ديگه خيلي زياده… اينجوري كه ميميرم

- ولش كن اينو عزيزم… من كه بلاخره يه فيلم ديگه بازي ميكنم دفعه بعدي تا يه نقش خوب به تو ندن قرارداد نميبندم

- تو كه حالا حالا ها سر اين فيلمي

- حالا تو هم عجله نكن وقت زياده

- ليلا جان بهش بگو قبوله

- چي چيو قبوله… اين يارو خيلي بيشرفه… داره با اين كارش ازت سواستفاده ميكنه

- اشكال نداره من ميتونم تحمل كنم

- من نميتونم تو رو با اين عوضي تنها بذازم پس منم ميام

- آره تو بياي خيالم راحت تره… نگران نباش عزيزم ما اين همه همديگه رو فلك كرديم اين يكي كه چيزي نيست

- ما از روي علاقه اينكارو ميكنيم نه به زور و هيچوقت اينقدر شديد با شلاق نبوده… شلاق خيلي درد داره اونروز ده بيست تا خوردي داشتي ميمردي

- تو نگران نباش عزيزم من ميتونم تحمل كنم

با هزارتا بدبختي ليلا رو راضي كردم كه به كارگردان بگه قبوله و كارگردان قبول كرد به من يه نقش خوب بده داخل فيلم… يه روز عصر كه فيلم برداري تعطيل بود رفتيم به باغي كه بهمون آدرس داده بود.

يه باغ بزرگ و سوت و كور رو انتخاب كرده بود كه صدامون به جايي نرسه واسه همين كل باغ رو گشتيم تا مطمئن بشيم تنها اومده و قرار نيست بلايي سرمون بياد

يه گوشه از باغ رو آماده كرده بود واسه من يه گليم انداخته بود روي زمين و يه ميله كه دوطرفش به دو تا بشكه جوش داده شده بود گذاشته بود براي فلك

من رفتم و زير فلك خوابيدم و پاهامو گذاشتم روي ميله… ميله خيلي ارتفاع داشت جوري كه پاهام كاملا عمودي بودن… پاهامو محكم با طناب بست و كفش و جورابمو درآورد

- قوانين فلك از اين قراره كه هر ضربه رو ميشماري تا حساب بشه و بايد تا آخر صد ضربه رو تحمل كني در غير اين صورت قرارمون كنسله

- اوكي قبوله

رفت و با يك شلاق نسبتا صخيم و بلند برگشت، چند بار تو هوا چرخوند و صداشو درآورد تا منو بترسونه… شلاقش از شلاقي كه سرصحنه خوردم ترسناكتر و بلند تر بود اما من كه نميخواستم كم بيارم پاهامو جفت كردم و داد زدم منتظر چي هستي شروع كن ديگه

- باشه پس خودت خواستي

هووووف شترق اولين ضربه رو محكم زد كف پاهام… دردش خيلي وحشتناك تر از اوني بود كه فكر ميكردم بي اختيار جيغ زدم و به خودم پيچيدم

- نشمردي حساب نميشه

ضربه بعدي رو محكم زد هوففف شترق آيييييي يك…. هوفف شترق آخخخخ دو

شترق آي سه خيلي درد داره تو رو خدا يواشتر بزن…. شترق آييييي چهار …. شترققق آخ پنج تو رو خدا يواشتر شترررق آييي پاهام شيش….

دردش از چيزي كه فكر ميكردم بيشتر بود هر ضربه كه ميخورد روح از تنم جدا ميشد و دردش تا مغز استخونم ميرسيد… ازضربه دهم به بعد احساس كردم كه دردش داره عادي تر ميشه ولي همچنان زياد بود. اشكام شروع كرد به ريختن و فقط التماس ميكردم كه آروم تر بزنه اما هرچي من بيشتر درد ميكشيدم اون محكم تر ميزد… شترق آي ٢٢ تو رو خدا… شترق آخ ٤٥ شترق آخ ٤٦ شترق ٤٧

شترق آخخخخخ ٦٣ تورو خدا بسه… شترق آيييي نميتونم ديگه نزن... شترق بهت ميگم نزن ديگه نميخوام

- نميشماري حساب نميشه 

- نميخوام … نميتونم ديگه

- هنوز ٤٠ تا مونده اينجوري قرارمون كنسله

- باشه ديگه نزن نخواستم …

- باشه پس قرارمون تمومه

ليلا دويد اومد كنارم گفت مينا جون چي شد چرا تسليم شدي اين همه شلاق خوردي كه نصفشو تحمل كردي بقيش هم تحمل كن

- نميتونم ديگه حتي يدونشو تحمل كنم

رو كرد به كارگردان و گفت:

- تو هم اينقدر عوضي نباش اينقدر اين طفلك رو شكنجه كردي

- هميني كه گفتم يا صد ضربه يا هيچي

- بقيشو من قبول ميكنم… منو بزن

- چي؟؟!

- بجاي مينا منو بزن

- واقعا ميگي

- آره نميذارم مينا ازتو شكست بخوره

- باشه قبول ٤٠ ضربه شلاق كف پاي خانم بازيگر پرافاده و مغرور هم ديدنيه دوس دارم التماس تو رو هم ببينم

- عمرا بهت التماس كنم

- حالا ميبينيم

- پاهاشو باز كن… منو ببند تا ببيني

پاهاي منو باز كرد و از تو فلك آورد پايين ليلا كنارم نشست و منو بغل كرد پاهام داغون شده بود رد هر ضربه شلاق رو ميشد راحت ديد 

- عزيزم اين چه كاريه چرا ميخواي اينكارو بكني

- نميذارم اين عوضي برنده بشه

- بيخيال عزيزم دردش خيليه من يجاي ديگه نقش ميگيرم ارزششو نداره

- نه الان ديگه نميذازم اين همه شلاقي كه خوردي هدر بره… كمكم كن پاهامو بذارم بالا

كمك كردم پاهاي ليلا رو گذاشتم رو ميله و با طناب بستشون و كفش و جورابش رو درآورد ليلا با غرور هرچه تمام تر پاهاشو جفت كرد و گفت زود باش بزن عوضي تا واست بشمارم

- باشه آماده باش خانم مغرور

دستشو بالا برد و تمام زورش شلاقو زد كف پاهاش… صورت ليلا سرخ شد و لباسو روي هم فشار داد و با صداي لرزون شمرد… يكككك… پاهاشو جفت كنار هم نگه داشت و گفت بعدي رو بزن عوضي… شترق… دووووو …. شترق .. سه.. شترق … چهار…

با اينكه دردش وحشتناك بود ولي ليلا حتي يك آخ نميگفت و با هر ضربه فقط چشماشو ميبست و درد رو بروز نميداد ولي دست ها و پاهاش بي اختيار بعد از هر ضربه بطور ناگهاني تكون ميخورد و دوباره سريع پاهاشو كنار هم جفت ميكرد و صاف و كشيده نگه ميداشت تا نشون بده تسليم نشده

شترق… ٢٥ … شترق… ٢٦…شترق…٢٧

كف پاهاش رد هر ضربه كبود شده بود و چند جا كف پاش داشت خون ميومد و از پاشنه پاش قطره قطره ميچكيد

شترق…. ٣٧ بزن عوضي داره تموم ميشه…. شترق ٣٨ ديدي التماست نكردم.. شترق ٣٩… من به تو هيچ وقت التماس نميكنم

دستشو برد بالا و با عصبانيت آخرين ضربه رو جوري محكم ضد كه صداي برخورد شلاق با كف پا تو كل باغ پيچيد…. چهلللل

شلاق رو انداخت رو زمين و اومد سمت من و گفت دختر جون نقشتو بدست آوردي فردا با اين دوست شجاعت بيا تا نقشو بهت بدم حالا برو كمكش بازش كن و زودتر ازينجا بريد…

دويدم سمت ليلا پاهاشو باز كردم و دوتايي همديگه رو بغل كرديم. با اينكه من بيشتر شلاق خورده بودم اما پاهاي ليلا بيشتر داغون شده بود كمكش كردم كفشاشو بپوشه دوتايي با بدبختي رفتيم سوار ماشين شديم و رفتيم خونه

وقتي رسيديم خونه پاهاي همديگه رو شستيم و بوسيديم و پانسمان كرديم. درد كف پاهام كشنده بود هنوز وحشتناك درد ميكرد و نميتونستم درست راه برم پاهاي ليلا از منم بدتر بود

- زنگ ميزنم به كارگردان عوضي ميگم ما تا يك هفته نميايم

- با اين پاها تا دو هفته ديگه هم نميتونيم راه بريم

- فداي سرت دو هفته همينجا ميخوريم و ميخوابيم

- ممنون ازينكه بجاي من شلاق خوردي

- همش براي تو نبود… نميخواستم بذارم اون عوضي سواستفادشو بكنه ولي چيزي گير ما نياد… ولي ديوونه تو چرا قبول كردي خودم ميتونستم يه نقش خوب واست پيدا كنم

- آخه من فكر نميكردم اينقدر درد داشته باشه… تو چجوري تونستي تحمل كني؟

- به تو فكر ميكردم

- چي؟!

- وقتي به تو فكر ميكنم ميتونم هر دردي رو تحمل كنم

- متوجه نميشم… منظورت چيه؟!

- مينا عزيزم… اين مدتي كه باهات آشنا شدم دوست خوبي بودي براي من ولي من نميتونم به تو مثل يك دوست نگاه كنم… من عاشقت شدم

سرشو انداخت پايين و تو چشمام نگاه نميكرد من بغلش كردم و گفتم منم عاشقتم

و دوتايي تو بغل هم شروع كرديم به اشك ريختن

از اون روز چند سال ميگذره الان من و ليلا هردو از بازيگراي خيلي خفن سينما هستيم و هنوز با هم عاشقونه زندگي ميكنيم

اون صحنه فلك اجازه پخش نگرفت و از فيلم حذف شد. درسته كه هيچكس اون صحنه رو نديد اما اون صحنه باعث شد من به آرزوم برسم و عشق زندگيمو پيدا كنم. از اون صحنه يه كپي گير آورديم و گاهي وقتا ميبينيمش و كلي بهش ميخنديم تركيبي از پاهاي من درحال شلاق خوردن و صورت ليلا در حال درد كشيدن…


Comments

Popular posts from this blog

راز

خوابگاه