خوابگاه

 داستان از اونجايي شروع شد كه من يه شهر خيلي خيلي دور از شهرهاي شمالي دانشگاه قبول شدم. درسته راهش دور بود اما زندگي تو شهرهاي شمالي هميشه از آرزوهام بود.

ازونجايي كه شمال هيچ آشنايي نداشتيم مجبور بودم برم خوابگاه دانشجويي اما خوابگاه از نظر زيبايي از صدتا هتل بهتر بود. برخلاف اكثر خوابگاه ها كه چند طبقه هستن خوابگاه ما يه شهرك قديمي تو دل جنگل بود كه تبديل شده بود به خوابگاه تعدادي سوييت بود و پنج نفر داخل هر سوييت زندگي ميكردن. بعد از اينكه سوييتم معلوم شد با كلي شوق و ذوق وسايلمو برداشتم رفتم سمت سوييت و خيلي مودب در زدم و وارد شدم.

- سلام، ببخشيد… من ريحانه هم اتاقي جديدتون هستم

- سلام عزيزم… منم رويا هستم ترم يكي هستي؟

- بله ترم يكي هستم… بقيه نيستن؟

- نه كلاس دارن تا نيم ساعت ديگه ميرسن… تو اين اتاق من و فاطمه و سارا و مهشيد هستيم… مهشيد ارشد اين سوئيته مياد بهت جاتو نشون ميده و قوانين اتاقو بهت ميگه

- آهان ممنون عزيزم… پس من با تا اومدن مهشيد خانوم صبر كنم

- آره عزيزم

- خب با اين حساب يه تخت بيشتر نمونده همونو برميدارم ديگه

- نه عزيزم گفتم كه بايد صبر كني مهشيد بياد… حتي اگر تختت هم معلوم باشه مهشيد بايد بهت اجازه بده

- آهان چون ارشده؟

- آره

- اونوقت ارشد رو كي تعيين ميكنه؟ چيكار ميكنه؟

- ارشد هركي كه ترم بالاتر باشه و قوانين هر سوئيتي رو تعيين ميكنه و وظيفه هركسي رو تعيين ميكنه و هركي كه كارشو درست انجام نده تنبيه ميكنه

- شوخي ميكني ديگه… ديدي ترم اولي هستم داري سربه سرم ميذاري… مگه تگزاسه تنبيه ميكنه

- نه بخدا جدي گفتم… باور كن… اينجا از قديم همينجوري بوده

- بيخيال حتما مياد ميگه دور خوابگاه كلاغ پر برو… خواهرم ميگفت روزاي اول هم اتاقيات سركارت ميذارن… حالا من ميرم وسايلمو ميذارم رو تخت بعدش كه مهشيد اومد اجازه ميگيرم

- عزيزم به خدا جدي گفتم سركاري نيست… اينجا قوانين رو همه ميدونن نميدونم چرا كسي بهت توضيح نداده… تو رو خدا صبركن مهشيد يكم بداخلاقه مياد اذيتت ميكنه 

- كسي نميتونه منو اذيت كنه عزيزم نترس

حرفاي رويا برام خنده دار بود بهش توجهي نكردم و از بين تخت ها يكي كه خالي بود انتخاب كردم و وسايلمو گذاشتم روي تخت

تخت خوبي بود توي يكي از اتاق ها بود و كنار پنجره كه ويو خوبي داشت فقط مشكلش اين بود كه تخت دو طبقه بود و طبقه دومش خالي بود و طبقه اولش هم براي مهشيد بود. چيزي نگذشته بود كه مهشيد و بقيه هم اتاقي ها اومدن… مهشيد اومد تو اتاق و نشست رو تخت… دختر قدبلند و خوش هيكل با چشمهاي سبز و پوست سفيد بود… اولين چيزي كه توجهمو جلب كرد جذابيتش بود ولي اون وقتي اومد تو از ديدن من متعجب شد… من سريع رفتم جلو بهش سلام كردم و خودمو معرفي كردم ولي مهشيد بدون اينكه جوابمو بده داد زد

- رويااااااا… بدو بيا اينجا

- جونم مهشيد جون

- ايشون كيه؟ و چرا وسايلش رو تخت منه؟

- هم اتاقي جديدمونه

- اينو كه خودش هم گفت ميگم چرا توجيهش نكردي 

- بخدا بهش توضيح دادم عزيزم ولي باورش نشد خيال كرد سركاريه حرفام

- يعني چي؟ سركاري چيه؟ 

- مهشيد جون بداخلاقي نكن تو رو خدا… تازه اومدي روزمون رو خراب نكن… اينم تازه وارده ديگه چيزي ازينجا نميدونه كاري نكرده كه 

- باشه فقط بخاطر تو و بخاطر اينكه ترم بوقيه… برو بقيه رو صدا كن بيان بعدش هم برو سراغ كارت كه پاهام حسابي درد ميكنه و خستم

- حالا نميشه الان جلو هم اتاقي جديد بيخيال بشي

- نه به جون خودت از صبي پام تو كفش بوده خستم… زود باش برو بقيه رو صدا كن اينقدر هم نق نزن

رويا بقيه رو صدا زد و اونا هم اومدن و با من سلام و احوال پرسي گرمي كردن و برخلاف مهشيد حسابي منو تحويل گرفتن مهشيد كه روي تخت نشسته بود جوراباشو درآورد و يه اشاره به رويا كرد و گفت:

- رويا جون بيا شروع كن كه پاهام حسابي خسته هستن تا تو ماساژشون ميدي من قوانينو به تازه واردمون بگم

- چشم عزيزم

از تعجب داشتم شاخ درمياوردم آخه رويا جلوي مهشيد نشست و شروع كرد به ماساژ دادن پاهاش. مهشيد رو كرد به من و گفت:

- اولا كه بدون اجازه اومدي وسايلتو گذاشتي رو تخت من

- آخه تخت بالا فقط خالي بود

- اون بالايي هم واسه تو نيست ميري بالا سرو صدا ميكني بالاي تخت فاطمه شكسته يا اونو درست كن برو اونجا يا روي زمين بخواب تا يكي از اين سوييت بره

- بيخيال.. اينقدر منو سركار نذاريد ديگه

- چرا خيال ميكني سركاريه؟!!... ميتوني بري شرايط بقيه اتاق ها رو هم ببيني تازه بقيه دو سه نفر ارشد دارن بيشتر اذيتت ميكنن اينجا فقط منم

- باشه حتما ميپرسم

- آره حتما بپرس… چهار نفر هستين هر روز يكيتون شهردار ميشه كاراي اتاق رو انجام ميده وتميزكاري ميكنه و دستشويي و حموم و آشپزخونه تميزميكنه و ظرفا رو ميشوره تا ساعت ١٢ شب بايد همه كارا انجام بشه در غير اينصورت تنبيه ميشه

- چرا چهار نفر ما كه پنج نفريم

- من ارشد هستم و كاري نميكنم… در ضمن چون بچه پررو هستي يك هفته بايد شهردار باشي از همين امروز

- خيلي حرفات زوره

- صبر كن حرفم تموم نشده هنوز… رويا يك هفته بهت آموزش ميده از هفته ديگه ماساژ دادن پاها وظيفه تو هست رويا يكساله اينجاست ديگه نوبت نفر بعديه

- عمرا من اگر اينكارا رو انجام بدم… ديگه يك لحظه هم اينجا نميمونم… 

- شب همينجا ميبينمت دختر جون در حالي كه داري التماس ميكني ببخشمت… فقط زود بيا كه ظرف نشسته زياده

با عصبانيت و ناراحتي از اتاق رفتم بيرون… رفتم دفتر خوابگاه كه اتاقمو عوض كنم اما وقتي رسيدم جلو خوابگاه پر بود از ترم اولي هايي كه مثل من اومده بودن اتاقشونو عوض كنن… مسئول خوابگاه اومد بيرون و بهمون گفت كه تمام اتاقا پر هستن و جابجايي ممكن نيست و اين وضعيت تو همه اتاق ها هست پس الكي اتاقتون رو جابجا نكنيد هركسي ناراضيه ميتونه بره از خوابگاه…

يكي از وسط جمع گفت ميريم شكايت ميكنيم

- ميتوني بري شكايت كني ولي اينجا سالهاس كه شرايط همين بوده و منم تقصيري ندارم منم زورم نميرسه به سال بالايي ها هر سال همينجوري بوده يه عده ميرن شكايت ميكنن ولي اتفاقي نميفته

با بقيه هم كه صحبت كردم اوضاع اتاقشون بدتر بود مثل اينكه اكثر سوييت ها زورگويي هست و حتي بعضي جاها تهديدشون كرده بودن به كتك زدن… ازونجايي كه خانوادم خيلي از اينجا دور بودن نميتونستم جاي ديگه اي برم پس برگشتم به اتاق اما تصميم گرفتم زير بار حرف زور نرم پس يه گوشه نشستم و رفتم تو گوشي 

رويا و فاطمه اومدن كنارم و نشستن و رويا گفت:

- عزيزم لج نكن باهاش هرچي گفت بگو چشم… دلم نميخواد اذيتت كنه

- الان حرفشو گوش ندم چيكار ميخواد بكنه

- تنبيه ميشي

- چه تنبيهي

- اينجا تنبيه رايج چوب و فلكه… ميبندنت به تخت با كمربند ميزنن كف پاهات

- بيخيال مگه مكتب خونس…

- باشه پس ما بهت گفتيم اگر شب فلك شدي از ما ناراحت نشي

- شما چرا زير بار حرف زور ميريد… اون يه نفره ولي ما چهارنفريم ميتونيم حسابشو برسيم

- اينجا قانون همينه سالهاس داره همينجوري اداره ميشه ولي شايد باورت نشه ولي اينجوري هميشه همه كارا درست انجام ميشه

- من قانونو عوض ميكنم

- نه اين دختر درست بشو نيستم بريم فاطمه امشب كه فلك شد درست ميشه

واقعا داشتم شاخ درمياوردم آخه اين چه جاييه… خيال كردن ميذارن فلكم كنن به همين خيال باشن… نشسته بودم كه ديدم رويا رفت و شروع كرد به شستن ظرفها كه يهو مهشيد با عصبانيت اومد و گفت:

- كي به تو گفت ظرف بشوري گفتم كه هفته اول شهردار خانم تازه وارد هستن

- مهشيد جون تو رو خدا بداخلاقي نكن گناه داره ترم اوليه

- واي رويا از دست تو… نخير بايد حساب كار دستش بياد… تو هم تنبيه ميشي تا ديگه دلسوزي اضافي نكني… شيرآب رو ببند بيا اين دختره رو با بقيه ببريد بذاريد تو تخت تا فلك نشه آدم نميشه

رويا و فاطمه و سارا اومدن كنارم بهم گفتن ريحانه بيا برو رو تخت مهشيد… منم با بي اعتنايي بهشون توجه نكردم… كه ديدم يهو مهشيد هم اومد كمكشون چهار نفري منو به زور گرفتن و بردن رو تخت مهشيد زورم به چهارنفرشون نميرسيد مخصوصا مهشيد… زورش خيلي زيااد بود… منو روي طبقه اول تخت مهشيد گذاشتن… پايين تخت هاي دو نفره  يك نردبان هست كه پاهاي منو گذاشتن روي يكي از پله ها و بستن و دستامو هم به بالاي تخت بستن… مهشيد هم رفت جورابامو درآورد و گلوله كرد و گذاشت تو دهنم و با چسب دهنمو بست… تا به خودم اومدم ديدم كاملا دست و پام و دهنم بسته شده و كوچكترين حركتي نميتونم بكنم مهشيد به رويا گفت برو از درختاي بيرون چندتا تركه خوب بيار بعدش بيا صندلي رو بذار اينجا بخواب پاهاتو بذار رو صندلي ٢٠ ضربه هم خودت فلك ميشي تا دلسوزي اضافي نكني

رويا از بيرون چندتا تركه آورد و صندلي رو گذاشت وسط اتاق و پاهاشو گذاشت روي صندلي مهشيد يكي از تركه ها رو برداشت و رفت كنار رويا اول تو رو فلك ميكنم پس پاهاتو جفت نگه دار و تكون نده و ضربه رو بلند بشمار تا ريحانه جون هم ياد بگيره تكون بدي پاهاتو ميبندمت تا صبح ميزنمت… رويا دختر لاغراندام و ريزجثه اي بود. پاهاي لاغر و سفيدي داشت و انگشتاي پاهاش كشيده بود… رويا پاهاشو كنار هم جفت و كشيده نگه داشت و منتظر اولين ضربه بود

آيييي ١ غلط كردم… آخ ٢ غلط كردم… آيييي ٣ غلط كردم…آخ ٤ تورو خدا يواشتر مهشيد جون غلط كردم..

من از همونجا كه خوابيده بودم فلك شدن رويا رو نگاه ميكردم… پاهاي لاغر و نحيفش تحمل درد رو نداشت اما با هر ضربه هرطور بود تمام تلاششو ميكرد كه پاهاشو عقب نكشه و جفت نگهداره اما بدنش طوري از درد به خودش ميپيچيد كه معلوم بود فلك شدن واسش خيلي سخته

٢٠ ضربه كه تموم شد با چشمهاي اشك آلودش پاهاش رو از روي صندلي برداشت و از درد به خودش ميپيچيد

- خيلي خب حالااااا سوسول… تحمل يه ذره درد رو نداره… اينقدرا هم محكم نزدم ديگه

- مهشيد تو كه ميدوني من ضعيفه بدنم منو ديگه نزن تو رو خدا من كاري نكردم كه هرچي هم هميشه گفتي گفتم چشم 

- باشه حالا بعد عمري يه ذره زدمت… قهر نكن… بلندشو برو دست و صورتت رو بشور بيا… تا من اين دختر رو ادبش كنم

مهشيد اومد بالاسر من… من كه حسابي ترسيده بودم شروع كردم با تقلا كردن تا خودمو آزاد كنم اما محكم بسته شده بودم و هيچكاري نميتونستم بكنم… مهشيد گفت:

- الكي تقلا نكن نميتوني… ٢٠ ضربه بخاطر استفاده بي اجازه از تخت من… ٢٠ ضربه بخاطر انجام ندادن كارهاي اتاق و ٣٠ ضربه بخاطر پررو بازي هات جمعا ٧٠ ضربه تركه ميخوري اگر سر عقل اومدي كه هيچ اگر نيومدي مجبورم دوباره فلكت كنم و فلك بعدي قطعا دردناك تر خواهد بوود

تركه رو برداشت اومد كنار پاهام اولين ضربه رو محكم بصورت افقي زد كف پام… دردش خيلي شديد بود از درد داد زدم اما دهنم بسته بود و صدام بيرون نميومد شروع كردم به تقلا اما فايده اي نداشت و تنها كاري كه ميتونستم بكنم اين بود كه پاهامو پشت هم پنهون كنم اما اونم فايده اي چون ضربه بعدي بلافاصله خورد كف اون يكي پام… چند ضربه كه خوردم احساس كردم كف پاهام داغ شدن و دارن ميسوزن هرچقدر پاهام داغتر ميشد درد تركه ها هم شديدتر ميشد و منم همچنان تقلا ميكردم اما فايده نداشت حتي چند بار سعي كردم پامو از مچ خم كنم تا نتونه بزنه كف پام اما دوتا ضربه كه خورد پشت پام فهميدم دردش بيشتره و دوباره كف پامو آوردم بالا… مهشيد گفت: اينقدر تكون نخور دختر فايده اي نداره تا الان ٣٠ ضربه خورد و هنوز ٤٠ تا مونده با تكون خوردن فقط دست و پاهاي خودت درد ميگيره الكي هم داد نزن دهنت بستس صدات جايي نميرسه… آروم بگير

راست ميگفت اينقدر دست پا زده بودم كه مچ دست و پام داشت ميسوخت پس آروم شدم و حتي پاهامو هم تكون ندادم و فقط آروم و بي اختيار اشكام سرازير شد. مهشيد دوباره شروع كرد به زدن شمردن ضربه ها

وقتي ٧٠ ضربه تموم شد كف پاهام وحشتناك ميسوخت و داغ شده بود و سوزش جاي هر٧٠ ضربه رو كف پاهام داشتم حس ميكردم

مهشيد اومد بالا سرم گفت اميدوارم دخترخوبي شده باشي الان ميخوام دهنتو باز كنم تا صحبت كنيم ولي بايد قول بدي سرو صدا نكني كه اگر اينكارو بكني دوباره فلكت ميكنم… اوكي؟! 

با تكون دادن سرم بهش اوكي دادم و اونم دهنمو باز كرد...

- خب هنوز هم پررو بازي درمياري؟

- نه

- عذرخواهي كن

- ببخشيد

- بگو غلط كردم

- غلط كردم

- تختت كدومه؟

- تخت ندارم رو زمين ميخوابم

- آفرين تا كي شهردار اتاقي؟

- يه هفته

- پاهاي منو كي ماساژ ميده وقتي خسته هستم

- اينو ديگه بيخيال… اينو نميتونم

تا اينو گفتم مهشيد اومد جلو دوباره جوراب ها رو كرد تو دهنم و دهنمو با چسب بست و گفت: نه نشد نه تنها من بلكه فاطمه و سارا و رويا هم اگر خواستن بايد پاهاشونو ماساژ بدي الان هم دوباره فلك ميشي

يه تركه هم داد به سارا دو نفري اومدن كنار پاهاي من و مهشيد به سارا گفت: تند و تند بدون استراحت دو نفري ميزنيم تا زماني كه من بگم

و شروع كردن به شلاق زدن كف پاهام… يكي مهشيد ميزد بلافاصله بعديشو سارا ميزد و اصلا بين هر ضربه شلاق فاصله اي نمي افتاد.

كف پاهام آتيش گرفته بود انگار كه پاهامو گذاشته بودن روي ذغال داغ و منم فقط از درد به خودم ميپيچيدم و پاهام داشت ميلرزيد… چند دقيقه كه اينجوري زدن مهشيد گفت كافيه و دوباره دهنمو باز كرد گفت حالا نظرت چيه؟

- هرچي شما بگي… هركاري بگي ميكنم فقط تو رو خدا ديگه نزن

صندلي رو آورد گذاشت كنار تخت نشست روي صندلي و كف پاهاشو گذاشت كنار صورت من و گفت: ١٠ ضربه ديگه شلاق ميخوري با هر ضربه ميشماري و كف پاهاي من ميبوسي و ميگي غلط كردم… سارا يه تركه بردار هرچقدر ميتوني محكم بزن

سارا تركه رو برد بالا و جوري محكم زد كه صداش تو كل اتاق پيچيد منم درحالي كه پاي مهشيد رو ميبوسيدم:

آخخخخخخ ١ غلط كردمممم… آيييييي ٢ بخشيد تو رو خدا ديگه نزنيد…. ٣ آخخخخ گوه خوردم …. ٤ آيييي تو رو خدا يواشتر 

سارا اينقدر محكم ميزد كه ضربه پنجم تركه شكست و مهشيد گفت كافيه ديگه بازش كنيد

منو كه بازكردن كف پاهامو ديدم سرخ شده بود پر از رد تركه بود و هنوز داشت ميسوخت خودمو كشوندم يه گوشه شروع كردم به گريه كردن مهشيد به بقيه گفت بريد يه تشت آب سرد بياريد

آب رو كه آوردن مهشيد پاهامو گرفت گفت كمكت ميدم آروم بذارشون تو آب دردش كم ميشه وقتي پامو گذاشتم تو آب اولش يكم سوخت ولي يواش يواش خنك شد و دردش كم شد 

من كه داشتم گريه ميكردم هنوز مهشيد دلش سوخت اومد نشست كنارم و بهم گفت:

- ببخشيد نميخواستم روز اول اينقدر اذيتت كنم فقط ميخواستم دست از لجبازي برداري

- دلت اومد اينقدر منو زدي

- بخدا اصن اين اتاق كسي تنبيه نميشه هميشه همه كاراشونو درست انجام ميدن ولي تو از همين روز اول شروع كردي به پررو بازي منم مجبور شدم تنبيهت كنم. حالا ميدونم از دست من ناراحتي ولي يه روزي ميشم بهترين دوستت باور كن

- تو خودت اگر جاي من بودي ميبخشيدي؟ كه من ببخشم

- منم يه روزي مثل تو بودم. اتفاقا منم مثل تو لجباز و پررو بودم و كلي فلك شدم

- واقعا؟! كي تو رو فلك كرده

- منم ترم اول كه اومدم دقيقا مثل تو حرف كسي رو قبول نميكردم بقيه هم تلاش كردن منو تنبيه كنن تا آدم بشم ولي ازونجايي كه زورم زياد بود زورشون بهم نرسيد تا اينكه همين مسئول خوابگاه با كمك چند نفر منو بردن وسط حياط جلو چشم همه فلك كردن

- واقعا جلو همه فلك شدي؟ چقدر فلكت كردن؟

- آره خيلي منو هرچقدر ميزدن مقاومت ميكردم تا اينكه آخرش با كابل فلكم كردن نتونستم تحمل كنم

- بعدش چي شد؟!

- بعدش ديگه كم كم با همون هم اتاقي ها دوست صميمي شديم

- ولي من نميتونم باهات دوست بشم ببين روز اول چه بلايي سرم آوردي

- ديگه قهر نكن گفتم كه ببخشيد… اصلا بيا تخت واسه تو

- كافي نيست

- پس چي؟!

- پاهات هم ماساژ نميدم

يكدفعه رويا گفت: مهشيد جون من خودم ماساژ ميدم… دوست دارم بخدا

مهشيد يكي زد تو سرش گفت: خاك تو سرت تو هيچ وقت ارشد نمييشي.. باشه بيا پاهامم كه رو ماساژ ميده ديگه چي ميخواي؟!

- تو هم بايد فلك بشي

- كي؟ من؟ واسه چي

- چون پاهاي منو آش و لاش كردي

- برو بابا سوسول دوتا تركه خورده همش.. باشه اصلا قبول منو فلك كنيد… بچه ها همگي بيايد منو فلك كنيد تا بهش ثابت كنم خيلي سوسوله

مهشيد رفت روي تخت خوابيد پاهاشو گذاشت لبه پله نردبان تخت گفت بيا فلك كن ببينم ١٠٠ تا خوبه؟

- باشه معلومه كه ميام… آره ١٠٠ تا خوبه فقط بذار پاهاتو ببندم

- لازم نيست من تكون نميدم اگر تكون دادم از اول بزن

منم يدونه تركه برداشتم و رفتم كنارش و شروع كردم به فلك كردن ولي هر ضربه اي كه ميزدم لعنتي آخ نمي گفت و پاهاشو تكون نميداد فقط يكم لباشو رو هم فشار ميداد… من محكم تر ميزدم و سريعتر اينقدر ضربش زياد بود كه صداي سوت تركه تو هوا ميپيچيد و ردش كف پاهاي سفيدش قرمز ميشد ولي بازم آخ نمي گفت و درد رو تحمل ميكرد… صد ضربه رو اينقدر تند و تند زدم كه سريع تموم شد. نشست و كف پاهاشو يكم ماساژ داد و بهم گفت: ديدي درد نداشت سوسول

- عجب موجودي هستي تو… ججوري تحمل كردي

يه لبخند زد و دستشو طرفم دراز كرد و گفت: حالا آشتي؟!!!!

بهش دست دادم و گفتم آشتي!!!

بعد از اين داستان ما پنج نفر حسابي با هم صميمي شديم و بعد از اون ديگه كسي فلك نشد تو اتاق چون همه قوانين هميشه رعايت ميشد تا اينكه مهشيد و فاطمه و سارا درسشون تموم شد و رفتن و فقط من و رويا بوديم و چون رويا ميترسيد براي اولين بار من ازشد شدم… و ترم يكي هاي جديد اومدن

ادامه دارد…


Comments

  1. سلام دوستان
    اگه به تنبیه شدن یا تنبیه کردن علاقه مندین یا خاطرات تنبیه رو میخاید تعریف کنید میتونید عضو گروه ما تو تلگرام بشید خاطرات تنبیه و عکس وویدیو میزاریم
    لینک گپhttps://t.me/tanbih_spank_falak

    ReplyDelete

Post a Comment

Popular posts from this blog

راز

روز شانس من