Posts

Showing posts from December, 2020

خوابگاه

 داستان از اونجايي شروع شد كه من يه شهر خيلي خيلي دور از شهرهاي شمالي دانشگاه قبول شدم. درسته راهش دور بود اما زندگي تو شهرهاي شمالي هميشه از آرزوهام بود. ازونجايي كه شمال هيچ آشنايي نداشتيم مجبور بودم برم خوابگاه دانشجويي اما خوابگاه از نظر زيبايي از صدتا هتل بهتر بود. برخلاف اكثر خوابگاه ها كه چند طبقه هستن خوابگاه ما يه شهرك قديمي تو دل جنگل بود كه تبديل شده بود به خوابگاه تعدادي سوييت بود و پنج نفر داخل هر سوييت زندگي ميكردن. بعد از اينكه سوييتم معلوم شد با كلي شوق و ذوق وسايلمو برداشتم رفتم سمت سوييت و خيلي مودب در زدم و وارد شدم. - سلام، ببخشيد… من ريحانه هم اتاقي جديدتون هستم - سلام عزيزم… منم رويا هستم ترم يكي هستي؟ - بله ترم يكي هستم… بقيه نيستن؟ - نه كلاس دارن تا نيم ساعت ديگه ميرسن… تو اين اتاق من و فاطمه و سارا و مهشيد هستيم… مهشيد ارشد اين سوئيته مياد بهت جاتو نشون ميده و قوانين اتاقو بهت ميگه - آهان ممنون عزيزم… پس من با تا اومدن مهشيد خانوم صبر كنم - آره عزيزم - خب با اين حساب يه تخت بيشتر نمونده همونو برميدارم ديگه - نه عزيزم گفتم كه بايد صبر كني مهش...

روز شانس من

 سلام اسم من مينا هست و ٢٤ سال دارم. منم مثل خيلي از شماها عاشق فلك بودم اما اونقدرا بهش بها نميدادم و فقط گاهي دزدكي دور از چشم بقيه خودمو بتنبيه ميكردم. فقط و فقط در همين حد ولي بيشتر وقتمو و فكر و ذهنم مشغول كاري بود كه بهش بيش از همه چي علاقه داشتم. از وقتي كه يادم مياد عاشق بازيگري بودم هرچي كلاس بازيگري بود ثبت نام ميكردم اما هيچ وقت نتونسته بودم حتي يكبار جايي فيلم بازي كنم. يك شبه بازيگر معروف شدن يا پول زيادي ميخواست يا پارتي بازي و يا شانس كه كه من نه پارتي داشتم ونه وضع مالي متوسط و درآمد خانوادم اونقدري بود كه بتونه منو وارد سينما كنه ولي يك روز اتفاقي افتاد كه بلاخره شانس به من رو كرد… شايد خيال كنيد خوشگل بودن ميتونه شما رو وارد دنياي سينما كنه اما اشتباه ميكنيد چون مافياي بزرگ سينما و پارتي بازي ها نميذاره حتي شما ديده بشين من با اينكه دختر جذابي بودم اما هيچكس هيچوقت منو نديد. بعد از كلي رفتن و اومدن بلاخره يه روز موفق شدم به عنوان دستيار تو يكي از تيم هاي فيلم برداري كار پيدا كنم. هرچند كه داخل هيچ صحنه از فيلم نبودم ولي خب منبع درآمد خوبي بود و هم ميتونستم بازي با...

راز

داستان راز اسم من سميه هست و ١٨ سالمه امروز ميخوام داستان جالب زندگي خودمو براتون تعريف كنم. مامان و باباي من اصالتا اهل اهواز هستن و بابام كارمند شركت نفت بوده اما از ٨ سالگي به دليل كار بابام اومديم تهران و ساكن تهران هستيم. تنها كسي كه از خانواده ما تهران زندگي مكنن داييم و زن داييم هستن. بابام و داييم از بچگي با هم دوست صميمي بودن و هردو با هم كارمند شركت نفت بودن تا اينكه بابام عاشق و دلباخته خواهر دوستش ميشه يعني مامان من و با هم ازدواج ميكنن كه حاصل اين عشق به دنيا اومدن من بود. بعد از به دنيا اومدن من مامان و بابام ديگه بچه دار نشدن و من شدم يكي يدونه خونمون. داييم هم بعد از مدتي انتقالي ميگيره به تهرون و با يك خانم جذاب تهروني آشنا ميشه و با هم ازدواج ميكنن. بعد از چند سال به پيشنهاد داييم باباي من هم انتقالي ميگيره و مياد به تهران. زن دايي من يه خانم سفيد و تپلي و جذاب تهروني بود و پسر داييم هم كه به مامانش رفته بود يه پسر تپل خيليييي خوشگل و سفيد بود به اسم اميرحسين كه از من ١٠ سال كوچكتر بود و ٨ سال بيشتر نداشت. منم كه بيشتر شبيه مامانم بودم يه دختر سبزه قد بلند با ابروهاي ...